Wednesday, July 1, 2009

جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا و جذابيت مملکت گل و بلبل

سه‌شنبه براي اولين بار رفتم جلسه انجمن مديريت پروژه استراليا در ملبورن، فضاي جلسه اندکي شبيه تجربه‌هاي مشابه در ايران بود. اسمم رو چک کردن که تو ليست باشه و وارد شدم، پذيرايي هم در استاندارد و فرهنگ غربي بود که خوب جاي شما خالي.

هدف اين جلسات گپ و گفت بين مديران پروژه است و معمولا يک مقاله‌اي هم ارائه مي‌شود و در گذر زمان اعضاء همديگر را مي‌شناسند و پسرخاله مي‌شوند. من هم که هيچ کس را نمي‌شناختم خيلي مظلوم رفتم يک گوشه‌اي وايسادم تا شايد يک مسلموني پيدا بشه و يخ بين من و مجلس رو بشکونه. اتفاقا پيدا هم شد، يک نفري که احتمالا هندي يا بنگلادشي بود اومد سراغم. اسمش کمال بود، راستش چون همش مشغول خوردن بود و دهنش پر بود خيلي حرف نزد، تا من دو سه دقيقه گزارش دادم که کي‌ام و چي‌ام رفت سراغ يک بابايي که حدس زدم يه کاره‌اي هست، مثلا عضو هيئت مديره انجمن يا چيزي تو اين مايه‌ها. سر راه هم رفت سراغ ميز غذاها که کوله‌اش رو پر کنه. من هم از اين هجرت خيلي خوشحال شدم. انتخاب شدن بنده توسط کمال قضيه‌ي برق گرفته شدن همه و چراغ نفتي گرفته شدن ما بود.
همينجوري که اونجا وايساده بودم چشمم خورد به يک آقاي ديگه‌اي از محدوده عرض جغرافيايي خودمون، سري براي هم تکون داديم و سلام و عليکي کرديم. کاشف به عمل اومد که پاکستاني است و اسمش محمد است. يکسالي ميشد که اومده ملبورن. اون هم با خانمش مهاجرت کرده و تو پاکستان مديرپروژه سافت‌وري بوده و الان هم بعنوان طراح سيستم مشغول به کار است. حال و احوال فعلي مملکت گل و بلبل خيلي سريع موضوع بحث رو به اخبار سياسي روز علي‌الخصوص مسئله انتخابات ايران تغيير داد، من هم البته براي اينکه فراموش نکند که مملکتش اگر چند پله‌اي از دموکراسي نيم‌بند ما عقب‌تر نباشد جلوتر هم نيست مواردي را مورد ترور بي‌نظير بوتو پرس و جو کردم. خلاصه رسيديم به نقطه‌هاي مشترک و با هم براي مملکتامون افسوس خورديم. محمد که چند نفري هم سر و شکل خودمون را از قبل مي‌شناخت و اتفاقي در مسير ميز غذا سر راه من قرار گرفته بود با چشم و ابرو اومدن رفقاش اين پا و اون پا شد و رفت تا به جمعشون برگرده. منم تغيير موضع دادم و افتادم تو تور يک خانم شرق آسيايي (فکر بد نکنيد مريم خبر داره، حداقل 45 سالش بود تازه زن‌هاي اينطرف دنيا هم که خيلي کمتر نشون مي‌دهند.) خانومه ويتنامي از آب در اومد و اونهم بعد از اينکه از حال و روز ايران و اوضاع اخير خوب پرس و جو کرد يک گزيده‌اي از حال و روز مملکتش گفت که نه تنها خيلي احساس ناراحتي نکنم بلکه احساس خوشبختي و آزادي هم بکنم. گفت که 10، 12 سال پيش وقتي حزب کمونيست تشخيص داده که باباي بدبختش کاپيتاليست است از ترس اينکه همه خانوادش را شبانه سر به نيست نکنند دسته‌جمعي فرار کردن و اينجا پناهنده شدن. با اون هم دوتايي به آنچه فضاي سياسي و اجتماعي استراليا است حسودي کرديم و خانم کين دست بنده رو گرفت و به همون عضو هيئت مديره معرفي کرد (هموني که هنديه رفته بود سراغش) و صحبتمون ايندفعه با ايشون گل انداخت و صد البته براي من ديگر تکراري شده بود که اخبار روز ايران رو منتقل کنم اما اشتياق مستمعين بنده رو سر ذوق مي‌آورد. خلاصه ايشون هم که اسکات باشند رئيس اصليه که اسمش رو يادم نيست رو صدا کرد و گفت آره اين محمده و تازه اومده و مديرپروژست و ... در ضمن ايراني هم هست. اين شد که بنده يک شبه ره صدساله رو طي کردم و در جلسه اول هم صحبت رئيس روسا شدم اين گپ و گفت که البته کم کم سر شکل کاري، تخصصي به خودش گرفته بود با اين دو عضو محترم هيئت رئيسه انجمن تو مسير برگشت تا ايستگاه مترو هم ادامه داشت. بازم بگيد ما بد مملکتي داريم.

1 comment: