اپيزود اول:
تهران همانروزهاي اول بازگشت، سوار ماشين مسافرکش ميشوم جلو مينشينم و به رسم ملکه ذهن شدهي سالهاي اخير کمربندم را ميبندم. تنها مسافر خودرو هستم. راننده تمام توجهاش را به من معطوف ميکند، نفس عميقي ميکشد، انگار ميخواهد فرياد بزند، در اثر جديديت راننده در گرفتن اين فيگور احساس ميکنم زندگي براي يک لحظه متوقف شده است و راننده تا ثانيهاي ديگر يک حرکت خارقالعاده انجام خواهد داد. با تمام قدرت ميگويد: احسنت!
اپيزود دوم:
رفتم مغازه ابزارفروشي که چندمتري شلنگ براي گاز و يکسري چيزهاي ديگر بخرم، درون مغازه يک مشتري و همسرش مشغول خريد بودند، از آن دست مشتريها که وقت بسياري ميبرند تا يک خريد ساده انجام دهند و خلاصه طرف با چنان ادا و اطفاري خريد ميکرد که انگار ميخواهد يک ماشين چند ده ميليوني بخرد. کلنجار خريدار و فروشنده براي معاملهي يک مشعل شومينه و سنگ زينتي آن بدون اغراق بيست دقيقه طول کشيد و من با آرامشي که حاصل تجربه اخير زندگي در استراليا است تمام مدت را با آسودگي منتظر ماندم تا کار آنها تمام شد و تقاضاي خريد خودم را اعلام کردم. فروشنده گفت: قبل از هر چيز بايد از شخصيت شما تشکر کنم!
اپيزود سوم:
بلوار پشت خانه را رانندگي ميکردم که تقاطعهاي متعددي با خيابانهاي فرعي دارد. ماشينها درهم و ممتد از اين تقاطعها ميگذشتند، در يکي از اين تقاطعها راه پيش روي من سد شد و من به رسم رعايت قانون تقاطع را نبستم، ماشيني از خيابان فرعي به جهت عکس من در بلوار پيچيد و سرش را از پنجره رو به من گرداند و گفت: خيلي سالاري!