Sunday, December 13, 2009

برنامه هفتگي

1- پست تجربه‌هاي بهداشت و درمان، مخالفاني داشت. فرداي نوشتن آن پست براي عيادت يک همکار به بيمارستان ديگري در ملبورن رفتم. يک بيمارستان خصوصي. سقف کوتاه بيمارستان و اتاق 4 تخته‌ي بيماري که براي درمان سرطان آنجا بستري بود حس بسيار متفاوتي به من مي‌داد. به نظرم نيت در احساس و نظر آدم نسبت به يک مقوله نقش مهمي دارد. براي تولد فرزند بروي بيمارستان يا براي درمان سرطان؟ برگشتم دفتر. با همکاري ديگر در مورد دوست بيمارمان در بيمارستان صحبت مي‌کرديم. او در بين صحبتهايش گفت: "اين پزشکها فکر مي کنند بيمار تسليم آنهاست و اختياري از خود ندارد." در دل مي‌خنديدم. همان اعتراض من را به سيستم پزشکي خودمان داشت. به اين مي گويند نسبيت.

2- فرداي 16 آذر است. به يکي از همکارها مي گويم: "ميخواهم بروم تهران." در حالي که ترس عميقي را توي چشماش ميشود ديد، ميگويد: "مگر ديشب تلويزيون را نديدي؟ امن نيست. ميخواهي بري چه کار؟". با خودم فکر مي‌کنم براي يک لحظه فراموش کرده من مال اونجا هستم. بهش مي‌گويم: " تصاوير توي تلويزيون براي شماست. براي من آنجا خانه است و هميشه امن است."

3- يک جايي نشسته بودم با يک آقاي استراليايي که در اندونزي شرکت داشت و يک آقاي ديگري که خانومش اندونزيايي بود. تعريف مفصلي از اندونزي مي دادند. به استناد حرفهاي اونها اندونزي وضعش از مملکت گل و بلبل هم خيلي بدتر است. دوتايي به اين نتيجه رسيدند که امروز اندونزي مانند 50 سال پيش استرالياست. با خودم گفتم يعني مي‌شود ايران هم در کمتر از 50 سال ديگر بشود استراليا؟

4- دوستي خاطره جالبي از محل کارش تعريف مي‌کرد. مي‌گفت سر ميز ناهار سه نفر بوديم. من و يک همکار چيني و يک همکار هندي. هر سه هم برنج مي‌خورديم اما من با قاشق. چينيه با چاپستیک (چوب غذای چینی) و هنديه با دست. مي‌گفت ناظر بيروني با خودش ميگويد يکجور غذا را سه جور مي‌خورند.

5- اولين بار وقتي سال 2004 آمدم استراليا و در يک هفته سر و ته کردم برگشتم، وقتي از من درباره استراليا (که اون موقع فقط سيدني را ديده بودم) مي‌پرسيدند، مي‌گفتم: "دهاته". بعدها اين نامگذاري را از کسان ديگري هم شنيدم. تجربه اول فقط يک احساس بود اما الان با تجربه قريب دو سال زندگي در اينجا توضيح مي‌دهم که چرا دهات است:
  • چون خونه‌ها کوتاه، زمينهاشان بزرگ و سقفشون شيروونيه
  • چون بخاطر ساختار محله‌اي شهر، تا دلت بخواد آدمهاي تکراري مي‌بيني
  • چون من هر روز که ميرم سر کار يکسري ماشين ثابت در لاين مخالف از کنار من رد مي‌شوند.
  • چون 5 بعداز ظهر همه جا تعطيله و بايد مثل مرغ بري تو خونه.
  • چون تا دلت بخواد مناظر سبز مي‌بيني که با تعريف سابق ما از شهر منافات دارد

    6- اين حرف را همون سال 2004 که براي اولين بار اومدم اينجا علي به من زد. بهش گفتم: "انشالله زحمتهات را جبران کنم" و در جواب گفت: "اينجا رسمشه که براي بعدي جبران کني". بعدها اين حقيقت را بيشتر لمس کردم. در حد توانم هم سعي کردم به نصيحتش را گوش کنم. تولد دوباره در مهاجرت تجربه متفاوتي است از تولد جبري انسان.

    7- يکي از دوستان تازه رفته کانادا. وبلاگ صد روز کانادا را مي‌نويسد. در وبلاگش بحث قديمي اما هميشه تازه‌ي موافقان و مخالفان مهاجرت بالا گرفته است. عجب قصه‌اي است اين بحث. و طبق معمول طرفين متعصبند. به قول يک دوستي، ذهن متعصب مثل مردمک چشم مي‌مونه، هرچه بيشتر نور حقيقت بهش بتابه بيشتر بسته مي‌شه. در اين مدت که با مقوله مهاجرت در ارتباطم، احساس کردم کساني که از ايران رفته‌اند و چه آنهايي که برگشته‌اند و چه آنهايي اصلا نرفته‌اند. هميشه مستقيم و غيرمستقيم. آگاهانه و ناآگاهانه سعي مي‌کنند ديگراني را که در مرحله تصميم‌گيري و انتخابند، به کرده‌ي خود تشويق کنند. انگار آدميزاد هميشه از تنهايي مي‌ترسد و دنبال شريک جرم مي‌گردد.

Monday, December 7, 2009

بناي يادبود - ملبورن


به نظر من جاذبه‌هاي گردشگري به سه دسته تقسيم مي‌شوند. 1- جاذبه‌هاي تاريخي 2- جاذبه‌هاي طبيعي و 3 جاذبه‌هاي مدرن. منظورم از نوع سوم آندسته از تفريحاتي است که بشر قرن معاصر از شکم سيري ساخته است و سمبل اين دست از جاذبه‌ها لاس وگاس آمريکاست. من از هواداران نوع اول جاذبه‌هاي گردشگري هستم که بالطبع استراليا از آن بويي نبرده است. اين است که بناي يادبود سرباز گمنام در مرکز شهر ملبورن مي‌شود يکي از علايق من. جهت اطلاعات بيشتر به آدرس زير مراجعه کنيد:
البته از حق نگذريم استراليا يکي از بي‌رقيب‌ترين مکانها در نوع دوم است.