Thursday, September 9, 2010

پاسخي به سوال مهاجرت و 7 داستان

هرکس يک جوري اين موضوع را مي‌پرسيد. اول دوستان همراهِ مقيم استراليا شروع کردند، وقتي آنجا بوديم. «جدي!؟»، «چرا!؟»، « تو که کار داري!»
وقتي هم آمديم ايران، دوست نزديک و دور، آشنا و غريبه مي‌پرسيدند. اگر در خيابان هم يک رهگذر دست مي‌زد روي شانه‌ام و مي‌پرسيد، تعجب نمي‌کردم. بعضي‌ها هنوز هم مي‌پرسند. با روشهاي متفاوت و جذاب. والده محترم يکي از دوستان در حالي که خودم هم صدايش را از آنطرف گوشي تلفن مي‌شنوم مي‌گوید:" ازش بپرس هنوز پشيمون نشدي؟" خانم «ب» هم که يکي از کارفرماهاي سرد و گرم چشيده سالهاي دور است، هر بار که فرصت گفتگويي فراهم مي‌شود، می‌پرسد، «هنوز بهتري اينجا از سرت نپريده؟». «پ» همکار «م» هم، سخت پي‌گير است تا من وعده نوشتن اين پست را به عمل تبديل کنم و به سوالش جواب بدهم.
البته زماني را که ما براي بازگشتن انتخاب کرديم، اين سوال را در ذهن پرسشگرش پررنگ‌تر مي‌کند. درست وقتي همه دارند مي‌روند ما برمي‌گرديم. مثل شنا کردن خلاف جهت آب.
من هميشه از پاسخ به اين پرسش که آيا مهاجرت کار خوبي است يا بد فرار کردم. نه اينکه فرار کردم طفره رفتم. پاسخ قطعي‌اي به اين پرسش نداشتم. مي‌گفتم: «خودتون بايد تجربه کنيد.» مي‌گفتم، «نسبيه» و از اين دست پاسخهاي بي‌جواب.
اما در اين پست تصميم گرفتم به اين سوال که «مهاجرت کار خوبي است يا بد؟» پاسخ بدهم و بعنوان دلايل پاسخم چند تا قصه مي‌گویم:

1- مجلس ختم پدر يکي از اقوام بود. آخر مجلس و در ضيافت خداحافظي که جز مهم و لاينفک مجلس و مسجد است، «ب» را ديدم. «ب» حدودا 50 ساله است. مهندس عمران است و از 18 سالگي در آمريکا زندگي کرده. شنيده‌ام وضع مالي‌اش هم خيلي خوب است و از ايرانيهاي موفق مقيم آمريکاست با چند ميليون دلار ثروت. دستي داديم و سلام و عليکي و ديده بوسي کرديم. يکجوري که انگار يواشکي در گوشم چيزي را پچ پچ مي‌کرد، گفت: «شنيدم برگشتي و ميخواهي بموني.» گفتم: ـ«آره»، گفت: «برنمي‌گردي؟» گفتم: «فعلا تصميم ندارم.» گفت: «حال نميده نه؟.» گفتم: «تقريبا.» گفت: «اينجا بيشتر حال ميده نه؟» گفتم: «تقريبا.» گفت: «خوب کردي.»

2- خانم دکتر سيدني، در بمباران‌ها دست همسر و پسرش را گرفته و آمده‌اند استراليا. به روايت خودش از ايراني که مطمئن نبوده حتي مي‌شود در آن زنده ماند فرار کرده و به استراليايي پناه آورده که خيلي هم دوستش دارد. اما در اين بيست و چند سال حتي يک بار هم سري به ايران نزده. مي‌گويد: «مي‌ترسم اگر برم ايران دلم نياد دوباره برگردم استراليا.» اميدواره براي پسرش که عملا استراليا بزرگ شده يک دختر ايروني خوب بگيره!! و بازنشسته بشود و کاسه و کوزش را جمع کند و با شوهرش برگردند ايران.

3- خانم دکتر ملبورن متخصصه. هم خودش هم شوهرش. در يک نقطه از بهشت ملبورن مطب و احتمالا در همان حوالي خانه دارند. وقتي در بازگشت از سفر هرساله سالهاي اخيرش از ايران، حرف اينجا و آنجا پيش مي‌آيد، نمي‌تواند اخم و چروک توي پيشانيش را پنهان کند. مي‌گويد: «پدر و مادرند ديگه، حق دارند. يک عمر زحمتمون رو کشيدند حالا ما پشت کرديم به همه چي و اومدين اين سر دنيا. نميشه هم که برگشت. آدم نميدونه چيکار کنه.» مطمئنم اين احساس را در روزهاي اول و سالهاي اول زندگي در استراليا نداشته. اين شکي است که مثل قطره‌هاي آب اندک اندک جمع مي‌شود.

4- آقاي «ح» 30 سال است به استراليا مهاجرت کرده. فقط به خاطر پسرش. يکسال دنبال کار گشته تا بتواند همسر و پسرش را هم بياورد. مي‌گويد: «اين که شما تجربه کرديد که اسمش رکود اقتصادي نيست. سي سال پيش که رکود اقتصادي بود حتي يک آگهي استخدام هم توي روزنامه پيدا نمي‌شد.» پله‌هاي ترقي را يکي يکي دوباره طي کرده و به همه آن چيزهايي که يک مهاجر آرزو دارد برسد رسيده. مدير پروژه بوده در فلان شرکت و چه کار بوده در بهمان پروژه. وضع مالي‌اش هم بالطبع خوب است. اين روزها کار مي‌کند براي تفنن. راستي او هم در سي‌سال گذشته فقط يک بار به ايران سر زده ولي همسرش تقريبا هر سال حداقل يکبار سر زده است. چه تفاهم دردسر آفريني! تنها فرزندشان در انگلستان مقيم است به سلامتي. کار خوبي دارد. نمي‌شود جلوي پيشرفت بچه‌ها را گرفت. به او مي‌گويم: «تصميم گرفتم برگردم ايران.» لبخند مي‌زند و مي‌گويد: «شرط مي‌بندم تا 15 نوروز دوباره برگشتي اينجا و پروژه‌مون را ادامه مي‌دهيم.» مکث مي‌کند و ادامه مي‌دهد: «ببين بزار يک چيزي بهت بگم. کارِت تمومه. بموني پشيموني برگردي هم پشيموني.»

5- «آ» از اول هم مي‌خواست برود. براي همين هم بچه‌هايش را از کودکي گذاشت کلاس زبان. همه کاري کرد که بروند. احتمالا همه کاري هم کرد که بمانند. «ن» پسرش آنجا بزرگ شد و درس خواند اما الان چند ساليه که مقيم ايران است. احتمالا معتقده زندگي‌ برايش اينجا ادامه دارد. «آ» هنوز هم آمريکاست.

6 - «ع» کار و بارش خوب بود تا سالها. برو بيايي داشت. بلند پرواز بود و بلند پروازي کار دستش داد. وقتي سرش به سنگ خورد، درس نگرفت و نماند و مبارزه نکرد. رفت اروپا. او هم خيلي سختي کشيد تا خانواده‌اش را ببرد. اما بالاخره برد. مراحل صنعت غذا از الف تا ي طي کرد. حالا روبروي خانه‌اش درياچه است و با ماشينش در اتوبانها 300 کيلومتر در ساعت سرعت مي‌رود. از چهار نفر افراد خانواده‌‌ی «ع» هميشه حداقل يکي ايران است. وقتي هم اينجا هستند همه‌ي حرفشان اين است که: «خوشبحالتون»، «اينجا چقدر خوش ميگذره.» و مشغول بررسي فرصتي هستند که بتوانند چند صباحي بيشتر در ايران بمانند.

7 - «م» سه، چهار ساله بود که پدر و مادرش مهاجرت کردند استراليا. الان فکر کنم دوازده سالش باشد. اخيرا که ايران بودند رادين را بغل کرده بود و مشغول بازي بود. به مريم گفت: «خاله رادين استرالياييه؟» مريم گفت: «آره مثل شما.» «م» گفت: «اما کاش آدم فقط استراليايي يا فقط ايراني بود. اينجوري خوب نيست، ايران خيلي خوش مي‌گذره اما بهتره آدم بره استراليا.»

در تجربه شخصي‌ام به اين نتيجه رسيدم: «براي مردماني که در ايران امروز ساکنند، مهاجرت تنها براي نوابغ منفعت‌اش بيشتر از ضرر است. گروه بسيار اندکي از مهاجران که چارچوب‌هاي ايران امروز اجازه استفاده از استعدادهايشان را به آنها نمي‌دهد. مردمان معمولي و متوسط در مهاجرت فقط ضرر مي‌کنند» و اين حقيقت تلخي است که اکثريت مهاجر، آگاهانه يا ناآگاهانه، خواسته يا ناخواسته، از سر ترس يا از روي غرض آن را پنهان مي‌کنند. براي من مهاجرت در يک جمله:
انتخاب يک بد قطعي است به جاي يک بد نسبي، به اميد يک بهتر نسبي.

Monday, August 30, 2010

تلويزيون ميلي و آه مادر

از همون اوايل که برگشتم ايران، صحبت حضور در يک برنامه صبحگاهي کانال 4 بود. دوستي که در رسانه سيما رفت و آمدي داره، دعوت کرد تا بعنوان کارشناس مجري در حوزه تکنولوژي با کانال 4 همکاري کنم. فکر کردم و سبک و سنگين کردم و نگاهي به جيبم انداختم، تصميم گرفتم بروم، اما حالا که ميخواهم آخرتم را به دنيا بفروشم، حداقل به قيمت خوبي بفروشم. قيمتي گفتم و رفتيم و آمديم و جلسه گذاشتيم و براشان نوشتم و ايده دادم و طرح پلي بک دادم و اينها.
مادر محترم که از اين موضوع با خبر شد، بنده را احضار کرد و گفت که همکاري با تلويزيون ميلي از جانب ايشان گناهي نابخشودني است و اگر در جعبه تلويزيون ديده شوم، ارتباط مادر و فرزندي بهم مي‌خورد. بنده هم آسمون و ريسمون به هم بافتم از پولي که قرار است بدهند گفتم و از اينکه کانال 4 است و برنامه علمي است و اينها.
القصه، دوشنبه روزي براي اول بار رفتم جلوي دوربين راجع به سيستم‌عامل حرف زدم.
اول بار شد آخر بار. ناظر پخش و رئيس شبکه و کي و کي که از اتفاق آنروز در استوديو بودند، ادبيات بنده را نپسنديد و نام‌بردن از شرکتهاي بنام و بالطبع آمريکايي را نپذيرفتند. بوق و آژير آنها در گوشي مجري و بي‌محلي از من در اجرا و خداحافظي و ترک استوديو، باعث شد عطاي بنده را به لقايم ببخشند و همکاري آغاز نشده پايان يافت.
چندي گذشت و همان دوست من را بعنوان مهمان به برنامه‌اي که دست اندر کارش بود دعوت کرد. گفتم فقط به شرطي مي‌آيم که موضوع برايم جذاب باشد. گفت هر چه می‌خواهي بگو. گفتم: «نقد نقاط ضعف توليد نرم‌افزار در ايران.» گفت باشه. رفتم. دوباره ننشسته و حرف نزده، 40 دقيقه برنامه شد 20 دقيقه و در اجرا سر 15 دقيقه گفتند وقت تمام است و جمع کنيد برويد.
از جام جم که بر مي‌گشتم به حکمت آه مادر پي بردم.

Thursday, June 3, 2010

فلسفه رمز؟!

آخرين کالاي آنطرفِ آبي که به ايران وارد شده و طبق معمول فرهنگش وارد نشده همين کارت الکترونيکي بانکي است. جديدا در تهران متداول است که هزينه کوچکترين خريد را حتي از بقالي سر کوچه، با کارت پرداخت کني، فروشنده مي‌گويد: «کارت» و شما کارت را مي‌‌دهيد، بعد کارت را مي‌برد پشت دخل و مي‌پرسد: «رمز؟». اگر اولين بارتان باشد که با اين فرهنگ خريد مواجه مي‌شويد اندکي مات مي‌شويد و با چشماني گرد شده به روبرو خيره مي‌شويد، سپس فروشنده با تشري سرشار از مشتري مداري و در فرکانسي دو دسي‌بل بالاتر، تکرار مي‌کند: «رمز!» و شما در کمال مظلوميت کلمه رمز کارت را مي‌گوييد. اگر دستگاه کارتخوانش کاغذ داشته باشد که با ديدن رسيد خريد، اندکي آرامش مي‌گيريد وگرنه در به در دنبال يک دستگاه ATM مي‌گرديد تا کارتتان را چک کنيد و موجودي بگيريد. ناراحت نباشيد فقط دفعه اول سخت است، دفعات بعد کارت را که مي‌دهيد، رمز را هم مي‌گوييد که معطل نشويد.

مردمان شريف خسيس

چند روز پيش انگار روز اهدا عضو بود. در حال رانندگي راديو گوش مي‌کردم. مجري با خانم دکتر فلاني که حتما يک پست مرتبط با اهدا عضو در يک سازماني داشت، مصاحبه مي‌کرد. خانم دکتر بعنوان مقدمه گفت: «ما ايرانيها مردمان بسيار شريف، با اخلاق، با گذشت، با فرهنگ، متمدن، انسان دوست، روحاني و بي‌نظيري هستيم که از تمامي صفات خوب ابناء بشر بهره برده‌ايم.» سپس در پاسخ به اولين پرسش مجري در مورد آمار اهداء عضو با لحني به کل متفاوت از پاراگراف اول گفت: «آمار اهدا در ايران بسيار پايين است و در مقایسه با اروپا سرانه آن کمتر از نصف است.» گفت که در اين زمينه فرهنگسازي نشده و فرهنگش وجود ندارد و بايد خيلي کار کرد.
فکر کردم طرف آلزايمر داشت وگرنه چه اصراري بود اون مقدمه‌ را بگه؟

Sunday, May 23, 2010

کالاي وطني بخريد

در استراليا کالاي ساخت داخل، ارج و قرب ديگري دارد. عناوين Proudly Australian بر روي محصولات و Proudly Australian owned در معرفی شرکتها، گوياي اين اهميت است.
اين عزت و توجه فقط به شعار ختم نمي‌شود، براي مثال کارخانه ملي اتومبيل سازي استراليا - Holden - صد مرتبه بدتر از ايران خودروي خودمان يک کپي کار حرفه‌اي است. هلدن اتومبيلهاي کارخانجات ديگر کشورها را وارد و عينا روانه بازار مي‌کند. تنها فعالیتش اينست که لوگوي اصلي کمپاني سازنده را بر‌مي‌دارد و لوگوي خودش را به جاي آن مي‌چسباند. اما در عمل از اتومبيل‌هاي توليد اين کارخانه، استقبال بيشتري نسبت به خودرو اصلي مي‌شود. حتي به قيمت بالاتر.
اين روايت از عرق ملي يکي از صدها حقيقت جذابي بود که من در جامعه استراليا تجربه و در بازگشت به مام ميهن اين درس را آويزه گوش کردم. به همين منظور در پروژه تهيه ابزار و ادوات مجدد براي زندگي، سعي کردم در صورت وجود محصول ساخت ايران، با خريد آن، از کالاي وطني حمايت کنم. نتيجه اين شد که در تعداد قابل توجهي از خريدها موفق شدم.
حقيقت تلخ در ارتباط با صنعت داخلي اينست که ما ايرانيان اصرار متعصبانه‌ای بر مرغوبيت جنس خارجي داريم، تعابير: «خارجيه» يا «آمريکاييه» بعنوان يک ارزش رقابتي در معرفي محصول، نمونه‌ی بارز اين بيگانه پرستي است. هرچند نمي‌توان منکر اين شد که در بعضي از موارد محصول توليد داخل از کيفيت بسيار پايين‌تري نسبت به نسخه خارجي برخوردار است اما نمي‌توان اين حقيت را نيز کتمان کرد که فرهنگ خارجي پسندِ ناپسنديده‌ي ما، خود عامل بسيار موثري در فقر توليد داخلي است. جالب اينجاست بزرگواري مي‌گفت که به خاطر مي‌آورد در دوران جواني‌اش، کالاي توليد داخل، افتخار محسوب مي‌شده است و به جاي اصطلاح خارجيه مي‌گفتند وطنيه.

Friday, April 9, 2010

ارزشهاي مشترک

اپيزود اول:
تهران همانروزهاي اول بازگشت، سوار ماشين مسافرکش مي‌شوم جلو مي‌نشينم و به رسم ملکه ذهن شده‌ي سالهاي اخير کمربندم را مي‌بندم. تنها مسافر خودرو هستم. راننده تمام توجه‌اش را به من معطوف ميکند، نفس عميقي مي‌کشد، انگار مي‌خواهد فرياد بزند، در اثر جديديت راننده در گرفتن اين فيگور احساس مي‌کنم زندگي براي يک لحظه متوقف شده است و راننده تا ثانيه‌اي ديگر يک حرکت خارق‌العاده انجام خواهد داد. با تمام قدرت مي‌گويد: احسنت!

اپيزود دوم:
رفتم مغازه ابزارفروشي که چندمتري شلنگ براي گاز و يکسري چيزهاي ديگر بخرم، درون مغازه يک مشتري و همسرش مشغول خريد بودند، از آن دست مشتريها که وقت بسياري مي‌برند تا يک خريد ساده انجام دهند و خلاصه طرف با چنان ادا و اطفاري خريد مي‌کرد که انگار ميخواهد يک ماشين چند ده ميليوني بخرد. کلنجار خريدار و فروشنده براي معامله‌ي يک مشعل شومينه و سنگ زينتي آن بدون اغراق بيست دقيقه طول کشيد و من با آرامشي که حاصل تجربه اخير زندگي در استراليا است تمام مدت را با آسودگي منتظر ماندم تا کار آنها تمام شد و تقاضاي خريد خودم را اعلام کردم. فروشنده گفت: قبل از هر چيز بايد از شخصيت شما تشکر کنم!

اپيزود سوم:
بلوار پشت خانه را رانندگي مي‌کردم که تقاطع‌هاي متعددي با خيابانهاي فرعي دارد. ماشينها درهم و ممتد از اين تقاطع‌ها مي‌گذشتند، در يکي از اين تقاطع‌ها راه پيش روي من سد شد و من به رسم رعايت قانون تقاطع را نبستم، ماشيني از خيابان فرعي به جهت عکس من در بلوار پيچيد و سرش را از پنجره رو به من گرداند و گفت: خيلي سالاري!

Monday, April 5, 2010

اولين حس

تهران بعد از نزديک به يکسال.
 اينبار با نيت برگشتن و ماندن.
 از سفر مهاجرت.
 مسير فرودگاه امام تا منزل پدر در ترافِيک.
 حسم به تهران مانند حسم به منزل مادربزرگ است. خانه‌اي خسته و خاک گرفته، با اثاثيه‌اي شکسته و بست خورده، فضا غرق در بوي کهنگي، اما سالها خاطره و عشق، حسم به تهران مثل حسم به مادربزرگ است. پير و فرتوت و دستاني خشک و قاچ قاچ شده که وقتي دستش را دستت مي‌گيري و لبش را بر صورت احساس مي‌کني تک تک چاکهاي پوستش را مي‌تواني با پوستت احساس کني. اما مانند هر مادربزرگي عاشقانه دوستش داري. 
پي نوشت: اين پست حال و هواي دوم اسفند، روز بازگشتمان به ايران است. قريب 50 روز طول کشيد تا نوشته شود. اميدوارم مشغله اجازه بدهد از اين به بعد مرتب بنويسم