اولين روز کاري سال 1387 توي صف تعويض پلاک ماشين بودم. ساعتي از شروع ساعت اداري گذشته بود و هنوز کارکنان آنجا آغاز به کار نکرده بودند، يکي از همان کارکنان، در پي پرسشگري جماعت منتظر گفت: سرهنگ آگاهي نيومده و تا ايشان نيايد نميتوانيم کار تعويض پلاک رو شروع کنيم، با ايشان تماس گرفتيم گفتند که ديشب تا ديروقت عيدديدني بودند و خواب موندند، اگر تا يک ساعت ديگه اومدند که کارتون را انجام ميديم وگرنه که فردا بياييد. مردم حلقه زده دور کارمند سخنگو در کمال آرامش به صف برگشتند تا يکساعت انتظار بکشند و تکليفشان روشن شود. باور کنيد در کمال آرامش، بدون کم و کاست. يک آقايي تو صف گفت ميدونيد چرا ما اينقدر راميم و ابله؟ چون گوشت گوسفند ميخوريم، غربيها چون گوشت گوساله ميخورن، يادگرفتن که بايد از حقشون دفاع کنند. ميگفت يک گله گوسفند رو جلوي روي همديگر سر ميبرند و اونها هم به نوبت ميان تو صف سلاخي اما اگر سر يک گاو رو جلوي يک گاو ديگر ببري اونيکي رم ميکنه. اينو گفتم که بگم با در نظر گرفتن اوضاع و احوال فعلي نميدونم حرف اون آقا اشتباه بود يا اين اعتراضات گوسفندي است؟ نوع گاويش چه جوري ميشه؟
اندر احوال چند هفتهي گذشته که نميدونم اين احوال قرار است چند ماه، چند سال يا چند دههي ديگر ادامه داشته باشه و خدا را شکر بابت بيشتر از چند دههاش عمر من قد نميده، بايد عرض کنم کماکان موج گرفته هستم و نتوانستم اين موضوع ساده به ظن بعضي از دوستان و به ظن بعضي ديگر بسيار عظيم را هضم کنم. قرار داشتم در اين وبلاگ از هر دري سخني بگويم اما فعلا از يک در تو رفتهام و هنوز بيرون نيامدم. سعي خواهم کرد تا به رسالتي که براي خود در نظر گرفته بودم برگردم و موضوعات متعددي که هماکنون در ذهن دارم را در اينجا به اشتراک بگذارم.
يک مطلب ديگر رو هم اينجا چاشني کنم که يک وقت هوس نکند بصورت يک پست مستقل در بياد، يک دوست بدون نام، نظري براي پست در عظمت يک راي، نوشته بود. نقل به مضمون:
اندر احوال چند هفتهي گذشته که نميدونم اين احوال قرار است چند ماه، چند سال يا چند دههي ديگر ادامه داشته باشه و خدا را شکر بابت بيشتر از چند دههاش عمر من قد نميده، بايد عرض کنم کماکان موج گرفته هستم و نتوانستم اين موضوع ساده به ظن بعضي از دوستان و به ظن بعضي ديگر بسيار عظيم را هضم کنم. قرار داشتم در اين وبلاگ از هر دري سخني بگويم اما فعلا از يک در تو رفتهام و هنوز بيرون نيامدم. سعي خواهم کرد تا به رسالتي که براي خود در نظر گرفته بودم برگردم و موضوعات متعددي که هماکنون در ذهن دارم را در اينجا به اشتراک بگذارم.
يک مطلب ديگر رو هم اينجا چاشني کنم که يک وقت هوس نکند بصورت يک پست مستقل در بياد، يک دوست بدون نام، نظري براي پست در عظمت يک راي، نوشته بود. نقل به مضمون:
- دلايل اونهايي که راي نمي دن همونهايي است که شما به خاطرش اين به اصطلاح وطن را ترک کرديد، حالا شايد دنبال بهانه براي به نوعي وصل بودن بهش مي گردي، ولي به چه قيمت و نتيجهاي؟ پيشنهاد ميکنم انرژيت رو بزاري روي راه جديدي که انتخاب کردي و البته من هم با اين راه موافقم وگرنه انگ کنار گود نشستي ميگي لنگش کن بهت ميزنند.
خيلي از دوستان هم تو اين مدت از ايران پيغام فرستادند که خوش به حالت اينجا نيستي اما من اصلا احساس نميکنم که خوش به حالم شده. احساس من به اون به اصطلاح وطن (به تعبير دوست ناشناس) ذرهاي فرق نکرده است. ايران را دوست دارم و در هر وضعيتي ايراني خواهم ماند و در هر حکومتي ايراني خواهم بود، البته ما آخرين نسلهايي از انسانيم که به گسترهاي از خاک زمين محدود به آنچه مرز مينامندش تعلق خاطر داريم.
No comments:
Post a Comment