Wednesday, November 25, 2009

تجربه‌هاي بهداشت و درمان

به مناسب آخرين تعامل جديد و عميق با سيستم پزشکي استراليا، بر آن شدم که مختصري درباره سيستم بهداشت و درمان استراليا بنويسم.

1- اصولا شهروندان و مهاجران در استراليا از خدمات رايگان پزشکي برخوردارند. چيزي شبيه تامين اجتماعي خودمان با اين تفاوت که صرف زنده بودن شما را مشمول اين خدمات مي‌سازد و لازم نيست براي دريافت آن حتما شاغل باشيد. نظر خودشان نسبت به کيفيت اين سيستم مانند نظر خودمان است نسبت به کيفيت خدمات شبکه تامين اجتماعي ايران.

2- اولين برخورد من با جامعه پزشکي استراليا ماهها پيش در سيدني بود، وقتي براي يک سرماخوردگي به پزشک مراجعه کردم، پس از تشخيص و پيشنهاد درمان (که البته فقط استراحت بود)، پرسيد: "نظر شما چيست؟"، بنده هم که اصولا از سرزميني مي‌آيم که کسي از کسي نظر نمي‌پرسد، دکتر جماعت هم که ديگه بدتر، متعجبانه لحظاتي نگاهش کردم و گفتم: "چي بگم؟ شما دکتريد!" البته اين"What do you think؟" شد مايه مسخره کردنشان بعدها.
از همان جلسه اول درس ديگري هم گرفتم. فهميدم تعريف بيمار از نگاه ما با اينها، از زمين تا آسمان فرق دارد. بيمار اينجا يعني رو به موت و بر خلاف ما قرص و دارو را هم مثل نخودچي کشمش تناول نمي‌کنند.

3- از آنجا که خوانندگان اين وبلاگ محدود به دوستان دور و نزديک مي‌شوند، احتمالا اکثرا خبر داريد که فرزند ما هفته گذشته در همين سيستم پزشکي به دنيا آمد. تجربه‌ي به ذات سختي بود. نزديک 24 ساعت مستمر در تعامل با کادر پزشکي بوديم. با علم به اينکه هيچ يک از آن کادر پزشکي اين صفحه را نخواهند ديد يا اگر ببينند نخواهند خواند يا اگر بخوانند نخواهند فهميد اما همينجا از تک تک آنان به خاطر همکاري و روحيه حرفه‌اي و برخورد بي‌نظيرشان تشکر مي‌کنم. رفتار و حسي که هيچ‌وقت در سيستم پزشکي خودمان تجربه نکرده بودم.

4- مهمترين وجه تمايز جامعه بهداشت و درمان اينجا با ايران اينست که در اينجا بيمار مشتري است نه محکوم. حق انتخاب دارد حتي اگر فقط يک انتخاب باشد! و پزشک خداوند نيست، سرويس دهنده است. شرح مفصل حتي کوچکترين تصميمات کادر پزشکي و سهيم کردن بيمار (مشتري) در تصميم گيري، احساس بسيار خوشايندي به انسان مي‌دهد.

5-روز دوم و قبل از اينکه مادر و فرزند مرخص شوند، پرستاري که در طول شيفتش مسئول مستقيم آنها بود، پرسيد: "ميخواهيد واکسن هپاتيت ب براي کودک بزنيم؟" و من اينبار مانند چند دفعه قبلي که با شوخي پرسيده بودم: "مگر انتخاب ديگري داريم؟" نپرسيدم و گفتم: "Yes Please". دو روز بعد، در اولين روز کاري، پس از ابراز احساسات همکاران، دريافت کارت تبريک و نمايش تصاوير، همکاري پرسيد: "واکسن براي بچه زدي؟"، من هم گفتم: "اولين واکسنش را زديم؛ هپاتيت ب"، بنده خدا خيلي ناراحت شد و خودش را سرزنش کرد که چرا فراموش کرده پيش از اين، چشم من را به اين حقيقت باز کند که اينجا پدر و مادرها اين انتخاب را دارند که کودکانش را واکسينه نکنند. در فضايل اين عمل يک کتاب به من داد و نشاني آورد که 2 فرزند خودش و 3 فرزند همکاري ديگر، هيچکدام تاکنون حتي يک واکسن هم نزدند. براي من باور واکسن نزدن خيلي سخت بود. از تعجب قيافه‌ام درست مانند قيافه آنها بود روزي که بهشان گفته بودم، من دو تا تاريخ تولد دارم و اين در مملکت ما بسيار متدوال است. فکر کنم ما و اينها، حالا حالاها فرصت داريم همديگر را متعجب کنيم.

6- امروز تولد يک هفتگي پسرم است. همين.

Monday, November 9, 2009

فلسفه‌ي لنگه کفش

اخيرا جان هاوارد، نخست وزير سابق استراليا، که براي سخنراني رفته بوده دانشگاهي در انگلستان، مورد اصابت يک لنگه کفش قرار گرفته است. به اين بهانه راديو داشت با يک استاد (احتمالا جامعه‌شناسي يا علوم سياسي) دانشگاه سيدني صحبت مي‌کرد، طرف هم با پرداختن به لنگ کفش پرتاب شده به جرج بوش در عراق و لنگه کفش پرتاب شده اخير در مملکت گل و بلبل، اينگونه نتيجه گيري کرد که لنگه کفش پراني اصولا از فرهنگ خاورميانه است و ريشه در اهميت (يا شايد بهتر است بگويم بي اهميتي) کفش در فرهنگ مردم خاورميانه دارد و نشاني آورد که در ورود به خانه کفششان را در مي‌آورند. داشتم فکر مي‌کردم لنگه کقش تنها البسه‌اي است که قابليت پرتاب شدن را دارد و حتما مردمان غير خاورميانه‌اي که کفششان را در ورود به خانه در نمي‌آورند، مجبورند شلوارشان را پرت ‌کنند!

Sunday, November 8, 2009

ملبورن کاپ، عاشورايي در ديار کانگاروها

اولين بار در سيدني با مفهوم ملبورن کاپ آشنا شدم، اونروز در حالي که سه‌شنبه روزي مثل هميشه مسير خانه را تا کلاس زبان رانندگي مي‌کردم پوشش متفاوت چند جوان توجهم را جلب کرد. هر چه در مسير جلوتر مي‌رفتم بر انبوه مرداني افزوده مي‌شد که کت شلوار رسمي حتي بعضا کت دم بلند به تن داشتند و يا خانمهايي که لباس شب به تن داشتند و به نظر مي‌رسيد بر سر کوتاهي لباسشان از شمال و جنوب، در رقابتند، خانمهايي با کلاه‌هايي مزين شده به پر پرندگان بر سر و آرايشي متفاوت، بر چهره.

بعدتر فهميدم ملبورن کاپ مشهورترين مسابقه اسب سواري استراليا است که همه ساله در اولين سه‌شنبه‌ي نوامبر در ملبورن برگزار مي‌شود و اين شهر نيز به همين خاطر در آن روز تعطيل رسمي است. آن جماعت شيک‌پوش در سيدني هم به همين بهانه و با سر شکلي که جزئي از آئين و مسلک اين مراسم است در حال مراجعه به استاديوم بزرگ سيدني بودند تا مسابقه‌اي را که در ملبورن برگزار مي‌شد بصورت همزمان بر اسکرين بزرگ ورزشگاه ببينند و هرچند از راه دور، اما اندکي بيشتر درفضا و حال و هواي مسابقه قرار بگيرند.
همچنين فهميدم اين مسابقه در استراليا بسيار اهميت دارد، يعني همه آحاد جامعه را به نوعي تحت تاثير قرار مي‌دهد. مهمترين اثر ماندگار آن شرط بندي‌هايي است که بر روي اسبها مي‌شود و چند صد ميليون دلاري که در اين شرط بندي‌ها جابجا مي‌شود. يک دوست اينجايي‌اي يکبار مي‌گفت "اصلا نميشه تو ملبورن کاپ شرط بندي نکرد ولو 1 دلار". در اهميت ملبورن کاپ اينکه در آزمون دريافت حق شهروندي کشور استراليا نيز سوالاتي مرتبط با اين مسابقه پرسيده مي‌شود.

ناگفته نماند اين محترم شماري ملي، طبيعتا استثنائاتي هم دارد، مثلا همکار استراليايي‌اي دارم که احساس مي‌کند روشنفکر است، او در مورد فرهنگ و عامه و توده در استراليا چنان حرف مي‌زند که بنده و دوستان دور و برم وقتي دور هم جمع مي‌شويم در نقد فرهنگ و جامعه ايران داد سخن مي‌دهيم. معتقد است ملبورن کاپ فقط "شراب است و شرط بندي و سکس"، اما وقتي مورد پرسش همکاري ديگر قرار مي‌گيرد که "یعني تو تا حالا ملبورن کاپ نرفتي؟ يا شرط نبستي؟" مي‌گويد "يکي دو بار وقتي جوان بودم رفتم!"، ياد خودم مي‌افتم که با اينکه در مراسم عزاداري عاشورا شرکت نمي‌کنم و خوب هم دادسخن عليه‌اش مي‌دهم اما هيچ سالي از قيمه و شله زرد نذري بي‌نصيب نمانده‌ام.

اينها را گفتم که بگويم امسال ملبورن نشيني و از سر اتفاق همسايگي خانه ما با استاديومي که مسابقه مذکور هم ساله در آن برگزار مي‌شود بيشتر توجهم را به جرئيات اين آئين ملي جلب کرد و هر چه بيشتر دقت مي‌کردم تشابهات بيشتري در اين مراسم با عاشورا در مملکت خودمان مي‌ديدم. البته تشابهاتي با يک تفاوت ماهوي، اين مراسمِ صفاست و آن مراسم عزا.
  • هر دو برنامه از حضور مردم معني مي‌گيرد. برخلاف اکثر کارناوالها که گروه اجرا کننده دارد و مردم تنها بازديدکننده هستند.
  • هر دوي آنها از حمايت غريزي توده، برخوردار است.
  • در هر دو اصرار به رعايت آداب خاص پوشش (و بعضا آرايش ) وجود دارد، حتي به قيمت اينکه در پايان مراسم خانمها مجبور شوند کفش پاشنه بلند به دست، پياده خيابانهاي پر ترافيک را گز کنند.
  • فرم و شمايل اجراي برنامه از قديم الايام به ارث رسيده است و هرچند بعضا تغييرات ظاهري کوچکي مي‌کند اما شرکت‌کنندگان به رعايت اصول آن متعصبند.
  • براي هر دو شهر بهم مي‌ريزد و ترافيک به وجود مي‌آورند.
  • هر دو برنامه يکسري از مقدمه چيني‌ها دارد که از روزهاي قبل شروع مي‌شود و در ظهر عاشوراي خود به اوج مي‌رسند و به ناگه کاملا خاموش مي‌شوند.
  • هر دو برنامه مورد نقد بخش روشنفکر يا شبه روشنفکر جامعه است.
  • اين مراسم‌ها، برنامه‌هاي تلويزيون را تحت تاثير قرار مي‌دهد و پوشش خبري عظيمي پيرامون آنها مي‌شود.
  • در هر دو نياز به معاشرت و زندگي اجتماعي انسان، بهانه‌اي قوي، اما مستتر است.



Saturday, November 7, 2009

محل کار من در محله اي به نام Williamstown

محل کار من درست نقطه مقابل مرکز شهر است در خليج ملبورن. مهمترين مزيتش اينه که هميشه خلاف ترافيک رانندگي مي کنم. اصولا در اين شهرِ تمام اکسيژن، آلودگي و غبار و اين چيزا نيست ولي اونروز به طرز مشکوکي تصوير شهر از اين طرف خليج منوکرُم شده بود. نمي دونم چرا!
من که فکر کنم برنامه نويسِ عالم هستي يک متغييري را اشتباهي مقدار دهي کرده بود. دوباره هم براتون از همين زاويه عکس مي گيرم تا ببينيد که اصولا تصوير شهر از اين نقطه رنگي است.

از شیر تا فیل - باغ وحش ملبورن

مجموعه عکسهاي زير حاصل اولين باغ‌وحش گرديمان است در مملکت حيات وحش. اونهم بعد از يکسال و اندي زندگي در اينجا. به نظر مي‌رسد خيلي هم دير نشده بود.