Thursday, July 30, 2009

شکاف نسلها

جان مدير تحقيق و توسعه کالجي است که من توش کار مي‌کنم. اون نيوزلندي است. چند روز پيش مي‌گفت وقتي براي اولين بار ميخواسته اسکايپ را براي مادرش راه بندازه تا با هم از طريق اسکايپ در تماس باشند مجبور شده يک سفر بره نيوزلند چون سن مادرش بالاست و نمي‌تونسته خودش يا با راهنمايي جان از پشت تلفن اسکايپ دار بشه، البته فکر کنم بهونه خوبي بوده وگرنه حتما يه نفر تو نيوزلند پيدا ميشه که با هزينه کمتر از بليط رفت و برگشت يه اسکايپ راه بندازه.
ديروز همين جان مي‌گفت آخر هفته داره ميره نيوزلند پسرش رو ببينه. شنبه ميره يکشنبه بر مي‌گرده. پسرش گويا يک تهيه‌کننده است در تلويزيون نيوزلند. از لحن صحبتش احساس کردم پس از چند بار صحبت با منشي پسرش، آقازاده اين آخر هفته بهش وقت داده که يک شام را با هم بخورند. ياد حرف عموهوشنگ افتادم که ميگفت ما (اونا) نسل پوست خربزه‌ايم، بچه که بوديم بابامون خربزه مي‌خورد، پوستش رو مي‌داد به ما، بابا که شديم خربزه رو داديم بچه‌هامون پوستش رو خودمون خورديم.

Monday, July 27, 2009

گذشت يا انتقام؟

کپي رايت اين جمله متعلق به آرام است که مي گه:
لذتي که در بخشش است در انتقام نيست و بالعکس.
نظر شما چيه؟ اگر هنوز شما به بالعکسش اعتقاد نداريد پيشنهاد مي کنم فيلم داگ ويل رو ببينيد.

Wednesday, July 22, 2009

ما به اين گئيم مرغانه شما چي گئين؟

اين نوشته تقديم به حميد که بيش از همه شيفته حرف زدن من است.
اينجانب به واسطه ژنتيک ايراني به خودم اجازه مي‌دهم در هر زمينه‌اي اظهار نظر کنم حتي اگر در آن زمينه صاحب نظر نباشم و يا مطالعه نکرده باشم. از اين رو مي‌خواهم در مورد تفاوتهاي زبان انگليسي و فارسي مطلب بنويسم.
زبان فارسي اصولا خيلي زياد است، يعني خيلي کلمه دارد، در مقابل، زبان انگليسي را دامنه‌ي لغات بسيار محدودتري تشکيل مي‌دهد. مي‌گيد نه؟ فرهنگ دهخدا را با کامل‌ترين نسخه ديکشنري آکسفورد مقايسه کنيد.
اين تفاوت باعث مي‌شود که هر کلمه در زبان انگليسي بسته به زمان و مکان و پس و پيش و گوينده و شنونده و وضعيت آب و هوا و... معاني مختلفي داشته باشد و اين تفاوت معاني، کار ما فارسي زبانان را براي انگليسي حرف زدن سخت‌تر مي‌کند. به عبارت ديگر براي يک ورق آ4 کلمات فارسي، تنها يک مترادف انگليسي داريم که بسته به عوامل مذکور معني پيدا مي‌کند. البته اين فقط مشکل ما نيست، خود انگليسي زبانان مادرزاد (بخوانيد مادرمرده) هم بسيار به مشکل کمبود لغت برمي‌خورند و به همين دليل هم هست که تا دلتون بخواهد مي‌گويند:
?you know what am I meant
و کاربرد اين جمله مانند ديگر زبانها نه فقط به اين خاطر است که شنونده حواسش پرت بوده، بلکه بعضا گوينده به علت مشکل گستردگي معناي لغات، براي شنونده‌ي سراپاگوش هم اين جمله را به کار مي‌برد.
اينها راگفتم که بگويم وقتي در راه برگشت از سرکار به بعضي از مکالماتم در طول روز فکر مي‌کنم و با آرامش آن گفتگوها را مرور مي‌کنم به اين نتيجه مي‌رسم که اين استراليايي‌ها آدمهاي صبور و باجنبه‌اي هستند. من خودم از جفنگياتم ريسه مي‌روم. اگر يکي زبون ما رو اينجوري حرف بزنه (کما اينکه بعضي از هموطنان شمالغرب کشور فارسي حرف زدنشون مثل انگليسي حرف زدن ماست) تا صوراسرافيل براش حرف در مي‌آوريم و جوک مي‌سازيم.
بعضا کشف اين حقيقت تلخ مهاجران را به اون سمت مي‌کشونه که کمتر حرف بزنند، به قول يکي از دوستان: دور از جون همه‌، ما مهاجرها مثل سگ مي‌مونيم، حرف خوب مي‌فهميم اما نمي‌تونيم جواب بديم. البته قصه براي من اندکي فرق مي‌کنه، من که به پشتوانه معلم کلاس چهارم دبستانم (يک باري قصه‌اش را براتون مي‌گم) از اعتماد به نفس زيادي برخوردارم و مهمتر از اون اگر حرف نزنم غم باد مي‌گيرم، غلط و غولوط حرف مي‌زنم و بيچاره همکارام که بايد مو روی سرشون سيخ بشه و انگليسي حرف زدن من را تحمل کنند.

Sunday, July 19, 2009

جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا (قسمت دوم) و عجولي ذاتي مردمان شرقي

در ادامه پستي که پيشتر در مورد جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا نوشتم ذکر مطلب ذيل نيز خالي از لطف نيست.
همونطور که گفتم بخش قابل توجهي از شرکت کنندگان را مردماني از محدوده جغرافيايي ترکيه تا چين تشکيل مي دادند. دو سخنران جلسه از مديران پروژه ي شرکت هاني ول بودند که مسئوليت مديريت پروژه ي طراحي و توليد ايرباس آ380 داشته است. آنها قرار بود از تجربه و مدل مديريت پروژه ي توليد اين غول عظيم الجثه حرف بزنند. از همان ابتدايي که تريبون در اختيارشان قرار گرفت پر واضح بود که تجربه سخنراني و ارائه کنفرانس ندارند. کمال که معرف حضورتان در پست قبلي است اولين نفري بود که با کشف بي بهره بودن جلسه، سالن را قبل از شروع سخنراني ترک کرد. براي او خوردن شام و حضور سوري در جلسه کفايت مي‌کرد. سخنرانان در بخش ابتدايي برنامه شان فيلمي تبليغاتي از آ380 پخش کردند، فيلم ريتم کندي داشت و با گذشت فقط چند دقيقه صحنه هايش تکراري و بي مصرف شد، از اين لحظه بود که تک و توک دوستاني که هيچکدام زاغ و بور نبودند شروع به ترک جلسه کردند. پايان نمايش فيلم مانند پايان نوحه خواني مجلس ختم بود، کثيري از حضار شال و کلاه کردند و رفتند. خلاصه سخنراني که موضوع خوبي داشت و اجراي بد با کمتر از نصف ظرفيت به آخر رسيد و کسي نمانده بود جز زرد و بورها و بنده که نخواستم دفعه اول و بعد از کلي سخنراني براي رئيس و عضو هئيت مديره انجمن درمورد گونه اي ديگر از ايرانيها، دستم را رو کنم که خالي بسته‌ام. خداييش من هم دلم ميخواست بعد از نمايش فيلم جيم بزنم.
نوبت رسيد به پرسش و پاسخ. نکته اي که بسيار توجهم را جلب کرد اين بود که حضار باقيمانده چه سوالات مفيد و مناسبي مي پرسيدند و پاسخها چه آموزنده بود. پرسش و پاسخ نيم ساعتي طول کشيد تقريبا به اندازه نصف کل زمان سخنراني. بر که مي گشتم فکر کردم درسته که ما فکر مي کنيم خرگوشيم اما هميشه اين لاک پشتها بو‌ده‌اند که برنده مسابقه‌اند.

Thursday, July 16, 2009

همسر مسلمان يا اب ارجينال*

*- اب ارجينال به بوميان ساکن استراليا قبل از اشغال اين جريزه توسط انگليسيها عنوان مي‌شود.
امروز راديو داشت مي‌گفت در يک نظرسنجي 48 درصد مصاحبه شوندگان (که همگي استراليايي ارجينال بودند!) از اينکه يکي از افراد نزديک خانوادشان با يک فرد مسلمان ازدواج کند نگرانند. آمار اين نگراني براي ازدواج يک غربزاده (همون استراليايي ارجينال) با يک اب ارجينال 27 درصد است. البته برنامه قصد داشت با ذکر اين حقيقت موجود در جامعه استراليا، سعي در شکستن اين احساس ناخوشايند بکنه، اين بنده‌هاي خدا که ابزاري مثل نمازجمعه براي آشتي ملي ندارند از راديو و تلويزيون و روزنامه استفاده مي‌کنند و اين شد که مجري برنامه اينجوري حرفش را تمام کرد که اسلام را ديني يافتم که مي‌گويد براي هر عملي دو بار فکر کن!؟
دست بر قضا امروز مريم هم مجبور شده تو کلاسش از يکسري مسيحي بيچاره در برابر دو تا از همکلاسيهاي مسلمان سوداني‌اش دفاع کنه که داشتن دو ساعته فرق اسلام رو تو چشم هرچي نامسلمون بوده مي‌کردن.
بد دوره زمونه‌اي شده براي مسلمون بودن، خلاصه اينکه دار و دسته ما مسلمونهاي نرمال مثل چوب دو سر طلا مي‌مونيم اينجا.

Wednesday, July 15, 2009

پيدا کنيد پرتقال فروش را

1- چين بزرگترين شريک تجاري استراليا است.
2- چين سومين (يا به تعبيري دومين) اقتصاد بزرگ دنياست. (اگر اروپاي متحد را يک کشور فرض کنيد چين سومين اقتصاد بزرگ دنياست وگرنه بعد از آمريکا دومين قدرت اقتصادي دنياست.)
3- اخيرا يک تبعه استراليايي در چين به اتهام جاسوسي دستگير شده است.
4- نخست وزير استراليا امروز گفت که تجارت يک جاده دوطرفه است، دولت چين فکر نکند براي مسائل اقتصادي ما از حقوق شهروندمون مي گذريم.

Wednesday, July 1, 2009

جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا و جذابيت مملکت گل و بلبل

سه‌شنبه براي اولين بار رفتم جلسه انجمن مديريت پروژه استراليا در ملبورن، فضاي جلسه اندکي شبيه تجربه‌هاي مشابه در ايران بود. اسمم رو چک کردن که تو ليست باشه و وارد شدم، پذيرايي هم در استاندارد و فرهنگ غربي بود که خوب جاي شما خالي.

هدف اين جلسات گپ و گفت بين مديران پروژه است و معمولا يک مقاله‌اي هم ارائه مي‌شود و در گذر زمان اعضاء همديگر را مي‌شناسند و پسرخاله مي‌شوند. من هم که هيچ کس را نمي‌شناختم خيلي مظلوم رفتم يک گوشه‌اي وايسادم تا شايد يک مسلموني پيدا بشه و يخ بين من و مجلس رو بشکونه. اتفاقا پيدا هم شد، يک نفري که احتمالا هندي يا بنگلادشي بود اومد سراغم. اسمش کمال بود، راستش چون همش مشغول خوردن بود و دهنش پر بود خيلي حرف نزد، تا من دو سه دقيقه گزارش دادم که کي‌ام و چي‌ام رفت سراغ يک بابايي که حدس زدم يه کاره‌اي هست، مثلا عضو هيئت مديره انجمن يا چيزي تو اين مايه‌ها. سر راه هم رفت سراغ ميز غذاها که کوله‌اش رو پر کنه. من هم از اين هجرت خيلي خوشحال شدم. انتخاب شدن بنده توسط کمال قضيه‌ي برق گرفته شدن همه و چراغ نفتي گرفته شدن ما بود.
همينجوري که اونجا وايساده بودم چشمم خورد به يک آقاي ديگه‌اي از محدوده عرض جغرافيايي خودمون، سري براي هم تکون داديم و سلام و عليکي کرديم. کاشف به عمل اومد که پاکستاني است و اسمش محمد است. يکسالي ميشد که اومده ملبورن. اون هم با خانمش مهاجرت کرده و تو پاکستان مديرپروژه سافت‌وري بوده و الان هم بعنوان طراح سيستم مشغول به کار است. حال و احوال فعلي مملکت گل و بلبل خيلي سريع موضوع بحث رو به اخبار سياسي روز علي‌الخصوص مسئله انتخابات ايران تغيير داد، من هم البته براي اينکه فراموش نکند که مملکتش اگر چند پله‌اي از دموکراسي نيم‌بند ما عقب‌تر نباشد جلوتر هم نيست مواردي را مورد ترور بي‌نظير بوتو پرس و جو کردم. خلاصه رسيديم به نقطه‌هاي مشترک و با هم براي مملکتامون افسوس خورديم. محمد که چند نفري هم سر و شکل خودمون را از قبل مي‌شناخت و اتفاقي در مسير ميز غذا سر راه من قرار گرفته بود با چشم و ابرو اومدن رفقاش اين پا و اون پا شد و رفت تا به جمعشون برگرده. منم تغيير موضع دادم و افتادم تو تور يک خانم شرق آسيايي (فکر بد نکنيد مريم خبر داره، حداقل 45 سالش بود تازه زن‌هاي اينطرف دنيا هم که خيلي کمتر نشون مي‌دهند.) خانومه ويتنامي از آب در اومد و اونهم بعد از اينکه از حال و روز ايران و اوضاع اخير خوب پرس و جو کرد يک گزيده‌اي از حال و روز مملکتش گفت که نه تنها خيلي احساس ناراحتي نکنم بلکه احساس خوشبختي و آزادي هم بکنم. گفت که 10، 12 سال پيش وقتي حزب کمونيست تشخيص داده که باباي بدبختش کاپيتاليست است از ترس اينکه همه خانوادش را شبانه سر به نيست نکنند دسته‌جمعي فرار کردن و اينجا پناهنده شدن. با اون هم دوتايي به آنچه فضاي سياسي و اجتماعي استراليا است حسودي کرديم و خانم کين دست بنده رو گرفت و به همون عضو هيئت مديره معرفي کرد (هموني که هنديه رفته بود سراغش) و صحبتمون ايندفعه با ايشون گل انداخت و صد البته براي من ديگر تکراري شده بود که اخبار روز ايران رو منتقل کنم اما اشتياق مستمعين بنده رو سر ذوق مي‌آورد. خلاصه ايشون هم که اسکات باشند رئيس اصليه که اسمش رو يادم نيست رو صدا کرد و گفت آره اين محمده و تازه اومده و مديرپروژست و ... در ضمن ايراني هم هست. اين شد که بنده يک شبه ره صدساله رو طي کردم و در جلسه اول هم صحبت رئيس روسا شدم اين گپ و گفت که البته کم کم سر شکل کاري، تخصصي به خودش گرفته بود با اين دو عضو محترم هيئت رئيسه انجمن تو مسير برگشت تا ايستگاه مترو هم ادامه داشت. بازم بگيد ما بد مملکتي داريم.

رقابت سالم

دقت کردين ديکشنري yahoo کلمه google را نمي شناسه ديکشنري microsoft word جفتشون را، به جاي skype هم بهتون پيشنهاد مي کنند بنويسيد skye.
به اين ميگن رقابت سالم.

گوشت گوسفندي يا گوساله با چاشني وطن

اولين روز کاري سال 1387 توي صف تعويض پلاک ماشين بودم. ساعتي از شروع ساعت اداري گذشته بود و هنوز کارکنان آنجا آغاز به کار نکرده بودند، يکي از همان کارکنان، در پي پرسشگري جماعت منتظر گفت: سرهنگ آگاهي نيومده و تا ايشان نيايد نمي‌توانيم کار تعويض پلاک رو شروع کنيم، با ايشان تماس گرفتيم گفتند که ديشب تا ديروقت عيدديدني بودند و خواب موندند، اگر تا يک ساعت ديگه اومدند که کارتون را انجام مي‌ديم وگرنه که فردا بياييد. مردم حلقه زده دور کارمند سخنگو در کمال آرامش به صف برگشتند تا يکساعت انتظار بکشند و تکليفشان روشن شود. باور کنيد در کمال آرامش، بدون کم و کاست. يک آقايي تو صف گفت مي‌دونيد چرا ما اينقدر راميم و ابله؟ چون گوشت گوسفند ميخوريم، غربيها چون گوشت گوساله ميخورن، يادگرفتن که بايد از حقشون دفاع کنند. ميگفت يک گله گوسفند رو جلوي روي همديگر سر مي‌برند و اونها هم به نوبت ميان تو صف سلاخي اما اگر سر يک گاو رو جلوي يک گاو ديگر ببري اونيکي رم مي‌کنه. اينو گفتم که بگم با در نظر گرفتن اوضاع و احوال فعلي نمي‌دونم حرف اون آقا اشتباه بود يا اين اعتراضات گوسفندي است؟ نوع گاويش چه جوري ميشه؟
اندر احوال چند هفته‌ي گذشته که نمي‌دونم اين احوال قرار است چند ماه، چند سال يا چند دهه‌ي ديگر ادامه داشته باشه و خدا را شکر بابت بيشتر از چند دهه‌اش عمر من قد نمي‌ده، بايد عرض کنم کماکان موج گرفته هستم و نتوانستم اين موضوع ساده به ظن بعضي از دوستان و به ظن بعضي ديگر بسيار عظيم را هضم کنم. قرار داشتم در اين وبلاگ از هر دري سخني بگويم اما فعلا از يک در تو رفته‌ام و هنوز بيرون نيامدم. سعي خواهم کرد تا به رسالتي که براي خود در نظر گرفته بودم برگردم و موضوعات متعددي که هماکنون در ذهن دارم را در اينجا به اشتراک بگذارم.
يک مطلب ديگر رو هم اينجا چاشني کنم که يک وقت هوس نکند بصورت يک پست مستقل در بياد، يک دوست بدون نام، نظري براي پست
در عظمت يک راي، نوشته بود. نقل به مضمون:
  • دلايل اونهايي که راي نمي دن همونهايي است که شما به خاطرش اين به اصطلاح وطن را ترک کرديد، حالا شايد دنبال بهانه براي به نوعي وصل بودن بهش مي گردي، ولي به چه قيمت و نتيجه‌اي؟ پيشنهاد مي‌کنم انرژيت رو بزاري روي راه جديدي که انتخاب کردي و البته من هم با اين راه موافقم وگرنه انگ کنار گود نشستي ميگي لنگش کن بهت مي‌زنند.
خيلي از دوستان هم تو اين مدت از ايران پيغام فرستادند که خوش به حالت اينجا نيستي اما من اصلا احساس نمي‌کنم که خوش به حالم شده. احساس من به اون به اصطلاح وطن (به تعبير دوست ناشناس) ذره‌اي فرق نکرده است. ايران را دوست دارم و در هر وضعيتي ايراني خواهم ماند و در هر حکومتي ايراني خواهم بود، البته ما آخرين نسلهايي از انسانيم که به گستره‌اي از خاک زمين محدود به آنچه مرز مي‌نامندش تعلق خاطر داريم.