بعضي دوستان از سر خيرخواهي بنده را نصيحت کردهاند که اينقدر به دست و پاي اين استرالياييها نپيچ و سعي نکن چيزي يادشون بدي. اما انگار ژن معلميام زنده شده است و سخت مشغول آموزشم. خوب بالاخره يک جورايي تو مدرسه هم کار ميکنم. ازجمله: يادشون دادم صبح که سر کار ميآيند به اتاقهاي اطراف مراجعه کنند و سلام کنند.
يادشون دادم از دفتر که ميخواهند بروند بيرون از چهار تا همکار دور و بر خداحافظي کنند.
يادشون دادم از دفتر که ميخواهند بروند بيرون از چهار تا همکار دور و بر خداحافظي کنند.
يادشون دادم اگر کسي دستش بارهست کمکش کنند.
يادشون دادم سالهاست بشر چيزي به اسم قاشق را اختراع کرده که خوردن بعضي غذاها با اون راحتره.
يادشون دادن ظرف شستن چپوندن ظرف هاي چرک تو يک سينک آب و مايع ظرفشويي گنديده و خشک کردن اون با پارچه نيست.
يادشون دادم وقتي ميان تو خونه کفششون رو در بيارن، آخه خيابون با خونه فرق داره درسته که جفتش با خ شروع ميشه (البته براي اينا نميشه)
خلاصه فقط مونده ياد بگيرند يک آفتابه هم تو دستشويي بگذارند اونوقت من از معلمي خودم راضيم.
يادشون دادم وقتي ميان تو خونه کفششون رو در بيارن، آخه خيابون با خونه فرق داره درسته که جفتش با خ شروع ميشه (البته براي اينا نميشه)
خلاصه فقط مونده ياد بگيرند يک آفتابه هم تو دستشويي بگذارند اونوقت من از معلمي خودم راضيم.
No comments:
Post a Comment