1- امتحان رانندگي را دادم و برگشتم تا نتيجه را بگيرم، در طول مسير آزمونگير (با ناخنگير فرق دارد) طبق Policy جز برو چپ، برو راست، بپيج اينجا، هيچ حرفي در مورد تکليف و نتيجه آزمون نزد. در سالن که نشسته بودم صدايم کرد تا جلوي پشخونش بروم. اينبار اون روي نسبتا سگش را کنار گذاشته بود و روي آدمش را نشان ميداد. چند دقيقهاي در وصف رانندگي خوب و تجربه و تبحر و تسلط من که نشان از تجارب رانندگي در مملکت گل و بلبل بود سخن راند و به ميزان کافي پوزش خواست و گفت شما رد هستيد. هرچند من 109 امتياز از 110 امتياز را به دست آورده بودم و تنها 90 امتياز براي قبولي در آزمون کافي بود اما از نظر ايشان بنده يکي از خطاهاي کبيره که رفتن بخشي از ماشين روي خط علامت استاپ است را مرتکب شده بودم و ايشان شخصا از اينکه Policy اجازه نميداد با شعور و تجربه خودش گواهي بدهد که من توانايي رانندگي در ديار کانگاروها را دارم و مجبور است به دستور قانون عمل کند از من عذر ميخواست و ناراحت بود اما Policy را نميشد کاري کرد.
2- شاگرد کلاسي بودم در سيدني، در روزهاي نخستين کلاس به همراه يک استراليايي، يک پاکستاني و يک مراکشي در ساعت استراحت بين روز رفتيم براي صرف ناهار. در مسير من با دوست استراليايي هم پا شده بودم و دو نفر ديگر با هم در پيش ما راه مي رفتند. به چراغ قرمز عابر پياده ميرسيديم. نا خودآگاه از سرعت خود کم کرده بوديم. اندک ماشينهايي بودند که گذر کردند. آن دو نفر سري به چپ و راست تکان داند و رفتند. اين بنده خدا که همراه من بود با چشماني کاملا باز از تعجب رو به من کرد و گفت رفتند؟! اتفاقا به واسطه ترکيب کلاس و موضوع درس که تعليم و تربيت بود، موضوع صحبتمان هم بحث شيرين ويژگيهاي دنياي شرق و غرب بود. به رفيق استراليايي گفتم: نکته همين جاست، در فرهنگ غربي انسانها ياد ميگيرند آنجا که پاي قانون و policy در ميان است فکر نکنند و رعايت کنند. حتي فکر تخطي از قانون هم بسيار وحشتناک است. اما در فرهنگ ما، عقل فردي است که بالاتر از هر فرماني، فرمان ميراند و به همين دليل است که آنها به استناد آنچه عقلشان ميگويد از خيابان عبور کردند.
3- با عدهاي از دوستان رفته بوديم، پينتبال. خدا بيشتر از يکبار نصیبتان نکند که پينبال است. Policy اين بود که در محوطه بازي تحت هيچ شرايطي حتي در لحظاتي که بازي در جريان نيست، کلاه محافظ سر و صورت را از سر بر نداريم. بازي تمام شد. بيرون از زمين بازي در حالي که داشتيم جاي گلولهها را ميماليديم تا اندکي التيام پيدا کند از داور بازي خواهش کرديم عکسي به يادگار در زمين بازي ازمان بگيرد. گفت باشه اما بايد کلاه روي سرمان باشد. اصرار ما که بازياي در جريان نيست و تصوير 8 نفر ما با کلاه هيچ تفاوتي با يکديگر ندارد راه به جايي نبرد. عطاي زمين را به لقاي صورتمان بخشيديم وعکس يادگاري را در محوطه گرفتيم و رفتيم.
4- يکي از دفاتر کالجي که من در آن کار ميکنم تقريبا مستقل است، يک جور نمايندگي. از سر اتفاق مدير آن دفتر در سيدني لبناني الاصل است. تمامي اسناد مرتبط با دانش آموزاني که آنجا درس ميخوانند به ملبورن که دفتر مرکزي است منتقل ميشود و اصطلاحا moderate ميشود. در يکي از اين moderationها کشف شده بود که يکي از دانشآموزان انگاري که به منبع پاسخها دسترسي داشته جوابهايي بسيار مشابه با آنچه در نسخه آموزگار مطالب درسي است را بعنوان مشق و پروژه و امثالهم تحويل داده. براي من موضوع ساده و پيش پا افتاده اي بود آنهم در محدوده يکي از هزاران دانشجو در سال. اما براي اين بندههاي خدا مثل کشف جنايت قتل بود. کار به هيات مديره کشيد. وقتي آن مدير لبنانيالاصل براي اداي توضيحات آمده بود ملبورن، کاشف به عمل آمد که ايشان به واسطه سلام و عليکي که با دانش آموز مذکور داشته، اندکي در انجام تکاليفش کمکش کرده و او هم بسيار از جدي گرفتن يک موضوع ساده توسط هيات مديره متعجب و شاکي بود.
salam hamsaye :)
ReplyDeleteagha in hamoon 4 episod hast ya oonaam too rahe ?
سلام رفيق
ReplyDeleteنه اون نيست، قصه اون را هم انشالله مي نويسم بنده از اينکه شما اينقدر جدي وبلاگ من را دنبال ميکنيد سپاسگزارم