اصولا نمي دونم چرا مقاومت مي کنم؟ مثلا وقتي حاضر شدم ويندوز ايکس پي رو نصب کنم که ويندوز ويستا سر و کلش پيدا شده بود و اتفاقا تا همين چند روز پيش هم که از جبر روزگار راننده يک ماشين ملبس به ويندوز ويستا شدم، داشتم با ويندوز ايکس پي کار مي کردم. خلاصه اينکه اين قصه براي چيزاي ديگه اي مثل عضو فيس بوک شدن و اين آخري هم وبلاگ نوشتن هم سرم اومده.
هميشه براي اينکه ننويسم چند تا دليل قانع کننده براي خودم داشتم اول اينکه قلم خوبي ندارم، که البته اين دليل کماکان به قوت خود باقي است. دوم اينکه وقت نداشتم که خوشبختانه به علت جلاي وطن و زندگي در بلاد فرنگ اين عذر کمرنگ شده است. نه اينکه فکر کنيد اينجا فرقي با اونجا داره، نه، منه اينجا با منه اونجا فرق داره. اينجا دستم از ماني و آرام و مجيد و حسين و محمود و معيد و مهدي و خيلي هاي ديگه کوتاهه و خوب اين بيکارم مي کنه و البته همين کوتاهي دست است که نياز به حرف زدن رو که يک بيماري مادرزادي ژنتيکي است در من تشديد مي کنه و عاملي ميشه براي اينکه اين حرفاي نزده رو يه جوري بزنم تا حالم بهتر بشه. يه چيز ديگه هم بهش اضافه کنيد که بعد يه جورايي 10، 12 سال کار کردن براي خودم، سرپيري مثل بچه آدم کارمند شدم و صبح مي رم سر کار و عصر ميام. فکر کنم مريم به آرزوش رسيد و خلاصه از ساعت کاري 7*24 استعفا دادم.
همون اوايلي که اومده بودم استراليا علي پيشنهاد داد که خاطرات روزانه ام را از اين تجربه جديد بنويسم، من هم بنا به همون دلايل هميشگي پشت گوش انداختم و البته وبلاگ مريم که اتفاقا به همين هدف نوشته مي شه، مزيد بر علت شد. آخرين نفري هم که اخيرا پيشنهاد داد در مورد تجربه هام از معاشرت و زندگي با فرنگ و فرنگستون بنويسم ماني بود. القصه اين شد که من تصميم گرفتم وبلاگ بنويسم.
اين وبلاگ در هيچ مورد خاصي نيست و هيچ دليل خاصي هم نداره و احتمالا هم بيشتر مي تونه براي آدمهايي که همديگر رو مي شناسيم ولو يه خورده، معني داشته باشه. اگر هم حال کرديد و وقت داشتيد يه چيزي بگيد تا من هم يه چيزي بگم و خلاصه بيشتر حسه مکالمه داشته باشه.
زت زياد
شب اينجا و عصر اونجا خوش.
محمد جان سلام
ReplyDeleteاز دیدن ایمیل شما و خبر وبلاگ نویس شدنت بسیار خوشحال شدم
امید که همواره سلامت و سرخوش باشی
با احترام، حسین ملایی
به!به!... بسیاری اقدام پسندیده و مبارکی است. برای خودت و وبلاگت آرزوی پایداری و برقراری دارم.
ReplyDelete-- آرام
آخيش
ReplyDelete:)
سلام محمد جان
راستش هر چند با شناختي که ازت دارم چشمم آب نميخوره که خيلي در دراز مدت به امر وبلاگ نويسي مشغول بشي و بالاخره وقتت رو مديريت ميکني و ميري سراغ يه مشغوليت نون و آبدارتر (; اما خب من در اين لحظه به مرحوم خيام اقتدا ميکنم و دم رو غنيمت ميشمرم و بهت تبريک و خوش آمد ميگم، البته خوشآمد به جرگه وبلاگنويسها، وگرنه من توي بلاگاسپات نمينويسم
:)
همينجور که مطلب انتخاباتت رو ميخوندم داشتم تصورت ميکردم که ظرف غذا بدست، توي آشپزخونه شرکت بالاسرم وايسادي و داري اين چيزا رو در باره انتخابات ميگي، فقط صداي بقيه رو که داشتن باهات مخالفت يا همراهي ميکردن نميشنيدم
خلاصه که کار خوبي کردي که داري مينويسي، ممنون
شب و روزت خوش
وحيد
سلام وحيدجان
ReplyDeleteمرسي از لطفت، من هم حرافي و بحث با دوستان را تو محل کار خيلي به قول اين بر و بچ آزي (استراليايي ها به خودشون ميگن آزي) ميس کردم. اونم از نوع انتخاباتيش.
ارادتمند
محمد