Sunday, December 13, 2009

برنامه هفتگي

1- پست تجربه‌هاي بهداشت و درمان، مخالفاني داشت. فرداي نوشتن آن پست براي عيادت يک همکار به بيمارستان ديگري در ملبورن رفتم. يک بيمارستان خصوصي. سقف کوتاه بيمارستان و اتاق 4 تخته‌ي بيماري که براي درمان سرطان آنجا بستري بود حس بسيار متفاوتي به من مي‌داد. به نظرم نيت در احساس و نظر آدم نسبت به يک مقوله نقش مهمي دارد. براي تولد فرزند بروي بيمارستان يا براي درمان سرطان؟ برگشتم دفتر. با همکاري ديگر در مورد دوست بيمارمان در بيمارستان صحبت مي‌کرديم. او در بين صحبتهايش گفت: "اين پزشکها فکر مي کنند بيمار تسليم آنهاست و اختياري از خود ندارد." در دل مي‌خنديدم. همان اعتراض من را به سيستم پزشکي خودمان داشت. به اين مي گويند نسبيت.

2- فرداي 16 آذر است. به يکي از همکارها مي گويم: "ميخواهم بروم تهران." در حالي که ترس عميقي را توي چشماش ميشود ديد، ميگويد: "مگر ديشب تلويزيون را نديدي؟ امن نيست. ميخواهي بري چه کار؟". با خودم فکر مي‌کنم براي يک لحظه فراموش کرده من مال اونجا هستم. بهش مي‌گويم: " تصاوير توي تلويزيون براي شماست. براي من آنجا خانه است و هميشه امن است."

3- يک جايي نشسته بودم با يک آقاي استراليايي که در اندونزي شرکت داشت و يک آقاي ديگري که خانومش اندونزيايي بود. تعريف مفصلي از اندونزي مي دادند. به استناد حرفهاي اونها اندونزي وضعش از مملکت گل و بلبل هم خيلي بدتر است. دوتايي به اين نتيجه رسيدند که امروز اندونزي مانند 50 سال پيش استرالياست. با خودم گفتم يعني مي‌شود ايران هم در کمتر از 50 سال ديگر بشود استراليا؟

4- دوستي خاطره جالبي از محل کارش تعريف مي‌کرد. مي‌گفت سر ميز ناهار سه نفر بوديم. من و يک همکار چيني و يک همکار هندي. هر سه هم برنج مي‌خورديم اما من با قاشق. چينيه با چاپستیک (چوب غذای چینی) و هنديه با دست. مي‌گفت ناظر بيروني با خودش ميگويد يکجور غذا را سه جور مي‌خورند.

5- اولين بار وقتي سال 2004 آمدم استراليا و در يک هفته سر و ته کردم برگشتم، وقتي از من درباره استراليا (که اون موقع فقط سيدني را ديده بودم) مي‌پرسيدند، مي‌گفتم: "دهاته". بعدها اين نامگذاري را از کسان ديگري هم شنيدم. تجربه اول فقط يک احساس بود اما الان با تجربه قريب دو سال زندگي در اينجا توضيح مي‌دهم که چرا دهات است:
  • چون خونه‌ها کوتاه، زمينهاشان بزرگ و سقفشون شيروونيه
  • چون بخاطر ساختار محله‌اي شهر، تا دلت بخواد آدمهاي تکراري مي‌بيني
  • چون من هر روز که ميرم سر کار يکسري ماشين ثابت در لاين مخالف از کنار من رد مي‌شوند.
  • چون 5 بعداز ظهر همه جا تعطيله و بايد مثل مرغ بري تو خونه.
  • چون تا دلت بخواد مناظر سبز مي‌بيني که با تعريف سابق ما از شهر منافات دارد

    6- اين حرف را همون سال 2004 که براي اولين بار اومدم اينجا علي به من زد. بهش گفتم: "انشالله زحمتهات را جبران کنم" و در جواب گفت: "اينجا رسمشه که براي بعدي جبران کني". بعدها اين حقيقت را بيشتر لمس کردم. در حد توانم هم سعي کردم به نصيحتش را گوش کنم. تولد دوباره در مهاجرت تجربه متفاوتي است از تولد جبري انسان.

    7- يکي از دوستان تازه رفته کانادا. وبلاگ صد روز کانادا را مي‌نويسد. در وبلاگش بحث قديمي اما هميشه تازه‌ي موافقان و مخالفان مهاجرت بالا گرفته است. عجب قصه‌اي است اين بحث. و طبق معمول طرفين متعصبند. به قول يک دوستي، ذهن متعصب مثل مردمک چشم مي‌مونه، هرچه بيشتر نور حقيقت بهش بتابه بيشتر بسته مي‌شه. در اين مدت که با مقوله مهاجرت در ارتباطم، احساس کردم کساني که از ايران رفته‌اند و چه آنهايي که برگشته‌اند و چه آنهايي اصلا نرفته‌اند. هميشه مستقيم و غيرمستقيم. آگاهانه و ناآگاهانه سعي مي‌کنند ديگراني را که در مرحله تصميم‌گيري و انتخابند، به کرده‌ي خود تشويق کنند. انگار آدميزاد هميشه از تنهايي مي‌ترسد و دنبال شريک جرم مي‌گردد.

Monday, December 7, 2009

بناي يادبود - ملبورن


به نظر من جاذبه‌هاي گردشگري به سه دسته تقسيم مي‌شوند. 1- جاذبه‌هاي تاريخي 2- جاذبه‌هاي طبيعي و 3 جاذبه‌هاي مدرن. منظورم از نوع سوم آندسته از تفريحاتي است که بشر قرن معاصر از شکم سيري ساخته است و سمبل اين دست از جاذبه‌ها لاس وگاس آمريکاست. من از هواداران نوع اول جاذبه‌هاي گردشگري هستم که بالطبع استراليا از آن بويي نبرده است. اين است که بناي يادبود سرباز گمنام در مرکز شهر ملبورن مي‌شود يکي از علايق من. جهت اطلاعات بيشتر به آدرس زير مراجعه کنيد:
البته از حق نگذريم استراليا يکي از بي‌رقيب‌ترين مکانها در نوع دوم است.

Wednesday, November 25, 2009

تجربه‌هاي بهداشت و درمان

به مناسب آخرين تعامل جديد و عميق با سيستم پزشکي استراليا، بر آن شدم که مختصري درباره سيستم بهداشت و درمان استراليا بنويسم.

1- اصولا شهروندان و مهاجران در استراليا از خدمات رايگان پزشکي برخوردارند. چيزي شبيه تامين اجتماعي خودمان با اين تفاوت که صرف زنده بودن شما را مشمول اين خدمات مي‌سازد و لازم نيست براي دريافت آن حتما شاغل باشيد. نظر خودشان نسبت به کيفيت اين سيستم مانند نظر خودمان است نسبت به کيفيت خدمات شبکه تامين اجتماعي ايران.

2- اولين برخورد من با جامعه پزشکي استراليا ماهها پيش در سيدني بود، وقتي براي يک سرماخوردگي به پزشک مراجعه کردم، پس از تشخيص و پيشنهاد درمان (که البته فقط استراحت بود)، پرسيد: "نظر شما چيست؟"، بنده هم که اصولا از سرزميني مي‌آيم که کسي از کسي نظر نمي‌پرسد، دکتر جماعت هم که ديگه بدتر، متعجبانه لحظاتي نگاهش کردم و گفتم: "چي بگم؟ شما دکتريد!" البته اين"What do you think؟" شد مايه مسخره کردنشان بعدها.
از همان جلسه اول درس ديگري هم گرفتم. فهميدم تعريف بيمار از نگاه ما با اينها، از زمين تا آسمان فرق دارد. بيمار اينجا يعني رو به موت و بر خلاف ما قرص و دارو را هم مثل نخودچي کشمش تناول نمي‌کنند.

3- از آنجا که خوانندگان اين وبلاگ محدود به دوستان دور و نزديک مي‌شوند، احتمالا اکثرا خبر داريد که فرزند ما هفته گذشته در همين سيستم پزشکي به دنيا آمد. تجربه‌ي به ذات سختي بود. نزديک 24 ساعت مستمر در تعامل با کادر پزشکي بوديم. با علم به اينکه هيچ يک از آن کادر پزشکي اين صفحه را نخواهند ديد يا اگر ببينند نخواهند خواند يا اگر بخوانند نخواهند فهميد اما همينجا از تک تک آنان به خاطر همکاري و روحيه حرفه‌اي و برخورد بي‌نظيرشان تشکر مي‌کنم. رفتار و حسي که هيچ‌وقت در سيستم پزشکي خودمان تجربه نکرده بودم.

4- مهمترين وجه تمايز جامعه بهداشت و درمان اينجا با ايران اينست که در اينجا بيمار مشتري است نه محکوم. حق انتخاب دارد حتي اگر فقط يک انتخاب باشد! و پزشک خداوند نيست، سرويس دهنده است. شرح مفصل حتي کوچکترين تصميمات کادر پزشکي و سهيم کردن بيمار (مشتري) در تصميم گيري، احساس بسيار خوشايندي به انسان مي‌دهد.

5-روز دوم و قبل از اينکه مادر و فرزند مرخص شوند، پرستاري که در طول شيفتش مسئول مستقيم آنها بود، پرسيد: "ميخواهيد واکسن هپاتيت ب براي کودک بزنيم؟" و من اينبار مانند چند دفعه قبلي که با شوخي پرسيده بودم: "مگر انتخاب ديگري داريم؟" نپرسيدم و گفتم: "Yes Please". دو روز بعد، در اولين روز کاري، پس از ابراز احساسات همکاران، دريافت کارت تبريک و نمايش تصاوير، همکاري پرسيد: "واکسن براي بچه زدي؟"، من هم گفتم: "اولين واکسنش را زديم؛ هپاتيت ب"، بنده خدا خيلي ناراحت شد و خودش را سرزنش کرد که چرا فراموش کرده پيش از اين، چشم من را به اين حقيقت باز کند که اينجا پدر و مادرها اين انتخاب را دارند که کودکانش را واکسينه نکنند. در فضايل اين عمل يک کتاب به من داد و نشاني آورد که 2 فرزند خودش و 3 فرزند همکاري ديگر، هيچکدام تاکنون حتي يک واکسن هم نزدند. براي من باور واکسن نزدن خيلي سخت بود. از تعجب قيافه‌ام درست مانند قيافه آنها بود روزي که بهشان گفته بودم، من دو تا تاريخ تولد دارم و اين در مملکت ما بسيار متدوال است. فکر کنم ما و اينها، حالا حالاها فرصت داريم همديگر را متعجب کنيم.

6- امروز تولد يک هفتگي پسرم است. همين.

Monday, November 9, 2009

فلسفه‌ي لنگه کفش

اخيرا جان هاوارد، نخست وزير سابق استراليا، که براي سخنراني رفته بوده دانشگاهي در انگلستان، مورد اصابت يک لنگه کفش قرار گرفته است. به اين بهانه راديو داشت با يک استاد (احتمالا جامعه‌شناسي يا علوم سياسي) دانشگاه سيدني صحبت مي‌کرد، طرف هم با پرداختن به لنگ کفش پرتاب شده به جرج بوش در عراق و لنگه کفش پرتاب شده اخير در مملکت گل و بلبل، اينگونه نتيجه گيري کرد که لنگه کفش پراني اصولا از فرهنگ خاورميانه است و ريشه در اهميت (يا شايد بهتر است بگويم بي اهميتي) کفش در فرهنگ مردم خاورميانه دارد و نشاني آورد که در ورود به خانه کفششان را در مي‌آورند. داشتم فکر مي‌کردم لنگه کقش تنها البسه‌اي است که قابليت پرتاب شدن را دارد و حتما مردمان غير خاورميانه‌اي که کفششان را در ورود به خانه در نمي‌آورند، مجبورند شلوارشان را پرت ‌کنند!

Sunday, November 8, 2009

ملبورن کاپ، عاشورايي در ديار کانگاروها

اولين بار در سيدني با مفهوم ملبورن کاپ آشنا شدم، اونروز در حالي که سه‌شنبه روزي مثل هميشه مسير خانه را تا کلاس زبان رانندگي مي‌کردم پوشش متفاوت چند جوان توجهم را جلب کرد. هر چه در مسير جلوتر مي‌رفتم بر انبوه مرداني افزوده مي‌شد که کت شلوار رسمي حتي بعضا کت دم بلند به تن داشتند و يا خانمهايي که لباس شب به تن داشتند و به نظر مي‌رسيد بر سر کوتاهي لباسشان از شمال و جنوب، در رقابتند، خانمهايي با کلاه‌هايي مزين شده به پر پرندگان بر سر و آرايشي متفاوت، بر چهره.

بعدتر فهميدم ملبورن کاپ مشهورترين مسابقه اسب سواري استراليا است که همه ساله در اولين سه‌شنبه‌ي نوامبر در ملبورن برگزار مي‌شود و اين شهر نيز به همين خاطر در آن روز تعطيل رسمي است. آن جماعت شيک‌پوش در سيدني هم به همين بهانه و با سر شکلي که جزئي از آئين و مسلک اين مراسم است در حال مراجعه به استاديوم بزرگ سيدني بودند تا مسابقه‌اي را که در ملبورن برگزار مي‌شد بصورت همزمان بر اسکرين بزرگ ورزشگاه ببينند و هرچند از راه دور، اما اندکي بيشتر درفضا و حال و هواي مسابقه قرار بگيرند.
همچنين فهميدم اين مسابقه در استراليا بسيار اهميت دارد، يعني همه آحاد جامعه را به نوعي تحت تاثير قرار مي‌دهد. مهمترين اثر ماندگار آن شرط بندي‌هايي است که بر روي اسبها مي‌شود و چند صد ميليون دلاري که در اين شرط بندي‌ها جابجا مي‌شود. يک دوست اينجايي‌اي يکبار مي‌گفت "اصلا نميشه تو ملبورن کاپ شرط بندي نکرد ولو 1 دلار". در اهميت ملبورن کاپ اينکه در آزمون دريافت حق شهروندي کشور استراليا نيز سوالاتي مرتبط با اين مسابقه پرسيده مي‌شود.

ناگفته نماند اين محترم شماري ملي، طبيعتا استثنائاتي هم دارد، مثلا همکار استراليايي‌اي دارم که احساس مي‌کند روشنفکر است، او در مورد فرهنگ و عامه و توده در استراليا چنان حرف مي‌زند که بنده و دوستان دور و برم وقتي دور هم جمع مي‌شويم در نقد فرهنگ و جامعه ايران داد سخن مي‌دهيم. معتقد است ملبورن کاپ فقط "شراب است و شرط بندي و سکس"، اما وقتي مورد پرسش همکاري ديگر قرار مي‌گيرد که "یعني تو تا حالا ملبورن کاپ نرفتي؟ يا شرط نبستي؟" مي‌گويد "يکي دو بار وقتي جوان بودم رفتم!"، ياد خودم مي‌افتم که با اينکه در مراسم عزاداري عاشورا شرکت نمي‌کنم و خوب هم دادسخن عليه‌اش مي‌دهم اما هيچ سالي از قيمه و شله زرد نذري بي‌نصيب نمانده‌ام.

اينها را گفتم که بگويم امسال ملبورن نشيني و از سر اتفاق همسايگي خانه ما با استاديومي که مسابقه مذکور هم ساله در آن برگزار مي‌شود بيشتر توجهم را به جرئيات اين آئين ملي جلب کرد و هر چه بيشتر دقت مي‌کردم تشابهات بيشتري در اين مراسم با عاشورا در مملکت خودمان مي‌ديدم. البته تشابهاتي با يک تفاوت ماهوي، اين مراسمِ صفاست و آن مراسم عزا.
  • هر دو برنامه از حضور مردم معني مي‌گيرد. برخلاف اکثر کارناوالها که گروه اجرا کننده دارد و مردم تنها بازديدکننده هستند.
  • هر دوي آنها از حمايت غريزي توده، برخوردار است.
  • در هر دو اصرار به رعايت آداب خاص پوشش (و بعضا آرايش ) وجود دارد، حتي به قيمت اينکه در پايان مراسم خانمها مجبور شوند کفش پاشنه بلند به دست، پياده خيابانهاي پر ترافيک را گز کنند.
  • فرم و شمايل اجراي برنامه از قديم الايام به ارث رسيده است و هرچند بعضا تغييرات ظاهري کوچکي مي‌کند اما شرکت‌کنندگان به رعايت اصول آن متعصبند.
  • براي هر دو شهر بهم مي‌ريزد و ترافيک به وجود مي‌آورند.
  • هر دو برنامه يکسري از مقدمه چيني‌ها دارد که از روزهاي قبل شروع مي‌شود و در ظهر عاشوراي خود به اوج مي‌رسند و به ناگه کاملا خاموش مي‌شوند.
  • هر دو برنامه مورد نقد بخش روشنفکر يا شبه روشنفکر جامعه است.
  • اين مراسم‌ها، برنامه‌هاي تلويزيون را تحت تاثير قرار مي‌دهد و پوشش خبري عظيمي پيرامون آنها مي‌شود.
  • در هر دو نياز به معاشرت و زندگي اجتماعي انسان، بهانه‌اي قوي، اما مستتر است.



Saturday, November 7, 2009

محل کار من در محله اي به نام Williamstown

محل کار من درست نقطه مقابل مرکز شهر است در خليج ملبورن. مهمترين مزيتش اينه که هميشه خلاف ترافيک رانندگي مي کنم. اصولا در اين شهرِ تمام اکسيژن، آلودگي و غبار و اين چيزا نيست ولي اونروز به طرز مشکوکي تصوير شهر از اين طرف خليج منوکرُم شده بود. نمي دونم چرا!
من که فکر کنم برنامه نويسِ عالم هستي يک متغييري را اشتباهي مقدار دهي کرده بود. دوباره هم براتون از همين زاويه عکس مي گيرم تا ببينيد که اصولا تصوير شهر از اين نقطه رنگي است.

از شیر تا فیل - باغ وحش ملبورن

مجموعه عکسهاي زير حاصل اولين باغ‌وحش گرديمان است در مملکت حيات وحش. اونهم بعد از يکسال و اندي زندگي در اينجا. به نظر مي‌رسد خيلي هم دير نشده بود.


Wednesday, October 28, 2009

هردم از اين باغ بري مي‌رسد

الان هفت ماه است که من در ملبورن مشغول به کار شده‌ام. اولش که آمده بودم استراليا، تجربه‌ي نفهميدن ساده ترين جملات بواسطه لهجه‌ي متفاوت استراليايي‌ها مزه‌ي گسي داشت براي تمام تازه واردان مستقل از نمره‌ي آيلتسشان.
بعدها که ياد گرفتم چه مي‌گويند، قرار گرفتم در برابر ديوار بفهمند چه مي‌گويم.
آن را نيز پشت سر گذاشتم و رسيدم به گردنه‌ي بفهمند چه نوشته‌ام. با کمک ساده نويسي و دوباره خواني و Spell Check و Grammar Check و اندکي همت براي مطالعه مجدد قوانين گرامر اين نيز گذشت.
سر خوش شده بودم تا امروز که دستنويسي درباره‌ي يک موضوع کاري به من داده شد تا در ارتباطش اقدامي کنم. چشمتان روز بد نبيند. باور نمي‌کنيد که براي من عينهو زبان ميخي بود. چيزي شبيه نوار قلب، خطوطي صاف با برآمدگي‌هاي هر از چندي.
خدا پدر مادر کامپيوتر را بيامرزد که همه نامه ها را تايپ مي کنند وگرنه اين يکي حل شدني نبود.

Tuesday, October 27, 2009

نوشتن به روايت تصوير - فشم ملبورن

تصميم دارم براي رنگ و لعاب دادن به مطالبي که مي‌نويسم هر از چندي تصويري هم پست کنم. بعنوان اولين پست از اين دست، تصويري ار فشم ملبورن گذاشتم. به نقشه ملبورن که نگاه کنيد دور تا دور شهر را لکه‌هاي سبزي احاطه کرده است، يکي از اين لکه‌ها دهي است به نام اوليندا، که من اسمش را گذاشتم فشم ملبورن و تصويرش به پيوست تقديم شده است.

Wednesday, October 21, 2009

شغل شما چيست؟

1- تو ايران هر وقت از کار و کسبم مي‌پرسيدند معذب مي‌شدم. حقيقش اين است که خيلي جواب مشخص و شسته رفته‌اي نداشتم. اگر ميخواستم کلاس بگذارم بايد مي‌گفتم مديرپروژه نرم‌افزاري‌ام و اين خطر را داشت که بپرسند "کجا؟" و بايد جواب مي‌دادم "با خانم بچه‌ها". اگر هم کلاس نمي‌گذاشتم بسته به شناخت مخاطب بايد يک چيزي بين تو "کار کامپيوترم" تا "کار برنامه نويسي تحت وب مي‌کنيم با چند تايي از دوستان" تحويل مي‌دادم. به مخاطبيني که نزديکتر بودند و ادبيات شلخته من را بيشتر متوجه مي‌شدند ميگفتم حرف مي‌زنم پول در مي‌آورم و الحق هم اين آخري از تمامي تعابير ديگر به حقيقت نزديکتر بود.
2- اصولا بنده (با مشارکت ماني) اعتقاد دارم آدمها يا کار مي‌کنند و يا نه. حداقل تجربه من در مملکت گل و بلبل که اينگونه بود. کار کار بود ديگر. اهل کاري بسم‌الله. يک گوشه بار را بگير دستت و برويم جلو. بعدها که اين انديشه را ترويج مي‌کردم (مي‌کرديم با ماني) يکجورايي نگاهم مي‌کردند که انگار از يک سياره ديگر آمده‌ام.
براي استخدام کردن نيرو در همان "شرکت ما و خانم بچه‌ها" هم مشکل پابرجا بود، از در و همسايه مي‌پرسيدم کسي را سراغ داريد ما استخدام کنيم، مي‌گفت" براي چه کاري؟" يا "چي خونده باشه؟" مي‌گفتم "براي کار". مهم نيست چي خونده باشه. بعدها با ماني به اين نتيجه رسيديم که آن همکاري که دنبالش مي‌گرديم بايد تن‌تن خوانده باشد حداقل 20، 30 قصه از کل مجموعه را.
3- آمدم اين سر دنيا. ظاهر امر اين بود که اينجا ديگر اونجا نيست. نظم و ترتيب و خطوط مشخص و منظم و تعريف شغلي دارد. بنده هم با هزار سلام و صلوات گفتم "باشه". اسم و رسمم شد مدير آي تي. اما انگار روي پيشاني من به زباني جهاني نوشته شده: "کار گِل".
سالها پيش در بخشي از وب سايت شرکت نگاه که قرار بود در مورد خودمون بنويسيم در زير قسمت "چه کاره شدم" نوشتم:
اينجا هم سه ماه آزمايشي همکاري که گذشت. انگار که دستشون خورد به موس و اسکرين سيور خطوط مشخص و مرتب محو شد. بنده شدم کسي که کار مي‌کند. امروز با حفظ تمام مسئوليتهاي پيشين، توي هر سوراخ ديگري دست مي‌کنم. تلفن جواب مي‌دم، فايلينگ انجام مي‌دم، درس مي‌دهم. دوره جديد طراحي مي‌کنم. محتواي دوره‌هاي ديگر را بررسي و تصحيح مي‌کنم و خلاصه کار مي‌کنم. البته خيلي هم راضي‌ام چون کار کردن تنها کاري است که بلدم.
4- عجب پستي شد اين. ميخواستم تعريف کنم که آخرين باري که رفته بودم جلسه‌ي مديريت پروژه‌ي ملبورن به نظرم رسيد، تمامي آن جماعت، شغلشان اين است که حرف مي‌زنند و پول مي‌گيرند و ميخواستم نتيجه بگيرم که براي همين است که سخنراني براي اين جماعت هميشه سخت است و سمينارها معمولا براي اين شنوندگان کسل کننده به نظر مي‌رسد. خب حرف فروختن به حرافها سخت است ديگر و به اين هدف بود که اين همه حرف ديگر زدم. خب کار من حرف زدن است ديگر.

Thursday, October 15, 2009

کم گوي و گزيده گوي چون در

نمي‌دونم ما آدمها چرا در مورد چيزي که مطمئن نيستيم اظهار نظر مي‌کنيم، نمونه‌اش خود من. کلي بالاي منبر رفتم که روزنامه و تلويزيون اينجا آماتوري است، بعد که بيشتر آشنا شدم نظرم کاملا عوض شد و شرح مفصل‌ترش در پست آخرين اخبار کانگارو هست.

بعد نوبت رسيد به ارتش استراليا، تو همين يکسال اينقدر پيش اومده با دوستان نشستيم به 100 تا دونه کشته‌ي اينها تو جنگ جهاني خنديديم. اونوقت چند وقت پيش که داشتم توي اينترنت دنبال يکسري اطلاعات در مورد کشف قاره استراليا مي‌گشتم از سر تصادف کلي مطلب پيدا کردم راجع به اين که بنده‌هاي خدا با همون يکدونه گروهانشون چه افتخارها که در تاريخ جنگهاي جهاني رقم نزدند و چه پيروزيهايي که در جبهه متفقين مديون رشادت و دليري اين بر و بچ آزتک نبوده.

بعنوان آخرين نمونه هم اظهار نظر در مورد فوتبال استراليايي بود. هرجا نشستيم با دوستان مسخره‌شون کرديم که اين هم ورزشه از خودشون درآوردن، مسخره است، زورچپونه و ... اما همين چند هفته پيش که فينال مسابقات امسال بود همگي يک جورايي علاقمند شده بوديم، بنده که به شخصه نشستم يکي از 4 نيمه‌اش را ديدم و خيلي هم خوشم اومد نمي‌گم هيجان پرسپوليس-استقلال را داشت اما خوب در حد بازي پرسپوليس با ذوب آهن تو اصفهان بود.

خلاصه اينکه آدميزاد از عدم اظهار نظر آني راجع به موضوعات ضرر نمي‌کنه، از ما گفتن بود.

Wednesday, October 14, 2009

چشم کور و مغز تعطيل وقتي پاي policy در ميان است

1- امتحان رانندگي را دادم و برگشتم تا نتيجه را بگيرم، در طول مسير آزمون‌گير (با ناخن‌گير فرق دارد) طبق Policy جز برو چپ، برو راست، بپيج اينجا، هيچ حرفي در مورد تکليف و نتيجه آزمون نزد. در سالن که نشسته بودم صدايم کرد تا جلوي پشخونش بروم. اينبار اون روي نسبتا سگش را کنار گذاشته بود و روي آدمش را نشان مي‌داد. چند دقيقه‌اي در وصف رانندگي خوب و تجربه و تبحر و تسلط من که نشان از تجارب رانندگي در مملکت گل و بلبل بود سخن راند و به ميزان کافي پوزش خواست و گفت شما رد هستيد. هرچند من 109 امتياز از 110 امتياز را به دست آورده بودم و تنها 90 امتياز براي قبولي در آزمون کافي بود اما از نظر ايشان بنده يکي از خطاهاي کبيره که رفتن بخشي از ماشين روي خط علامت استاپ است را مرتکب شده بودم و ايشان شخصا از اينکه Policy اجازه نمي‌داد با شعور و تجربه خودش گواهي بدهد که من توانايي رانندگي در ديار کانگاروها را دارم و مجبور است به دستور قانون عمل کند از من عذر مي‌خواست و ناراحت بود اما Policy را نمي‌شد کاري کرد.

2- شاگرد کلاسي بودم در سيدني، در روزهاي نخستين کلاس به همراه يک استراليايي، يک پاکستاني و يک مراکشي در ساعت استراحت بين روز رفتيم براي صرف ناهار. در مسير من با دوست استراليايي هم پا شده بودم و دو نفر ديگر با هم در پيش ما راه مي رفتند. به چراغ قرمز عابر پياده مي‌رسيديم. نا خودآگاه از سرعت خود کم کرده بوديم. اندک ماشينهايي بودند که گذر کردند. آن دو نفر سري به چپ و راست تکان داند و رفتند. اين بنده خدا که همراه من بود با چشماني کاملا باز از تعجب رو به من کرد و گفت رفتند؟! اتفاقا به واسطه ترکيب کلاس و موضوع درس که تعليم و تربيت بود، موضوع صحبتمان هم بحث شيرين ويژگيهاي دنياي شرق و غرب بود. به رفيق استراليايي گفتم: نکته همين جاست، در فرهنگ غربي انسانها ياد مي‌گيرند آنجا که پاي قانون و policy در ميان است فکر نکنند و رعايت کنند. حتي فکر تخطي از قانون هم بسيار وحشتناک است. اما در فرهنگ ما، عقل فردي است که بالاتر از هر فرماني، فرمان مي‌راند و به همين دليل است که آنها به استناد آنچه عقلشان مي‌گويد از خيابان عبور کردند.

3- با عده‌اي از دوستان رفته بوديم، پينت‌بال. خدا بيشتر از يکبار نصیبتان نکند که پين‌بال است. Policy اين بود که در محوطه بازي تحت هيچ شرايطي حتي در لحظاتي که بازي در جريان نيست، کلاه محافظ سر و صورت را از سر بر نداريم. بازي تمام شد. بيرون از زمين بازي در حالي که داشتيم جاي گلوله‌ها را مي‌ماليديم تا اندکي التيام پيدا کند از داور بازي خواهش کرديم عکسي به يادگار در زمين بازي ازمان بگيرد. گفت باشه اما بايد کلاه روي سرمان باشد. اصرار ما که بازي‌اي در جريان نيست و تصوير 8 نفر ما با کلاه هيچ تفاوتي با يکديگر ندارد راه به جايي نبرد. عطاي زمين را به لقاي صورتمان بخشيديم وعکس يادگاري را در محوطه گرفتيم و رفتيم.

4- يکي از دفاتر کالجي که من در آن کار مي‌کنم تقريبا مستقل است، يک جور نمايندگي. از سر اتفاق مدير آن دفتر در سيدني لبناني‌ الاصل است. تمامي اسناد مرتبط با دانش آموزاني که آنجا درس ميخوانند به ملبورن که دفتر مرکزي است منتقل مي‌شود و اصطلاحا moderate مي‌شود. در يکي از اين moderationها کشف شده بود که يکي از دانش‌آموزان انگاري که به منبع پاسخها دسترسي داشته جوابهايي بسيار مشابه با آنچه در نسخه آموزگار مطالب درسي است را بعنوان مشق و پروژه و امثالهم تحويل داده. براي من موضوع ساده و پيش پا افتاده اي بود آنهم در محدوده يکي از هزاران دانشجو در سال. اما براي اين بنده‌هاي خدا مثل کشف جنايت قتل بود. کار به هيات مديره کشيد. وقتي آن مدير لبناني‌الاصل براي اداي توضيحات آمده بود ملبورن، کاشف به عمل آمد که ايشان به واسطه سلام و عليکي که با دانش آموز مذکور داشته، اندکي در انجام تکاليفش کمکش کرده و او هم بسيار از جدي گرفتن يک موضوع ساده توسط هيات مديره متعجب و شاکي بود.

Thursday, October 8, 2009

عدم اعتماد به نفس يا نظارت استصوابي؟

توي اين مدت در برنامه‌هاي زنده (يا مرده) راديو و تلويزيون اينجا هيچ وقت نديدم يک نفر با زبان انگليسي وصله و پينه و يا لهجه غيراستراليايي تلفن بزنه.
نمي‌دونم اين از عدم اعتماد به نفس ما مهاجراست يا از وجود يک سيستم نظارت استصوابي (احتمالا شيشه‌اي). شايد يک روز خودم جراتش کردم و زنگ زدم، اونوقت خبرشو بهتون ميدم.

Tuesday, October 6, 2009

ضرب المثهاي مايه ننگ

به نظرم يکسري از ضرب المثهاي فرهنگ ما مايه‌ي ننگ است، بعنوان نمونه اينها را داشته باشيد اما خيلي بيشتر از اين حرفهاست.

خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو:
يعني عزت نفس را بريز دور. از نتايج‌اش از دست دادن شرف و حيثيت است.

چوب معلم گله هرکي نخوره خله:
يعني ديکتاتوري از نوع حاد، از نتايجش توحش اجتماعي است.

آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه:
يعني مرگ جرات و شجاعت، از نتايجش بزدلي ملي است.

تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها:
يعني بيخيال اينکه که از کاه کوه ساختند بيا ما هم در يک جفاي همگاني سهيم بشويم.

Friday, September 25, 2009

استراليا خانه‌ي امن انگلوساکسونها

از مشهورترين کساني که هرچه به ذهنش مي‌رسيد مي‌نوشت جلال آل احمد بود. مي گويند حسين درخشان نيز در آخرين دوره‌ي حيات رسانه‌اي‌اش هرچه به ذهنش مي‌رسيده مي‌نوشته. من نمي‌خواندمش. الان هم که چيزي از او روي اينترنت نيست که بخوانم و حقيقت را دريابم اما بواسطه اينکه مدتي در يک شرکت همکار بوديم مي‌دانم که از او هم چنين بر مي‌آيد. نتيجه اينکه من هم گفتم بواسطه خواندن چند کتاب از جلال آل احمد و چند نوبت سلام و عليک با حسين، از خودم يک تئوري شکمي درکنم. باشد که ما هم روزي معروف شويم و اين تئوري براي خودش تئوري مشهوري شود. اصولا در روزگار ما شهرت تئوريسين مهمتر است از اهميت ذاتي تئوري و محتواي کلام.
استراليا ويژگيهاي منحصر بفردي دارد. از طبيعت گياهي و حيات وحش بگيريد تا موقعيت جغرافيايي خاص بر روي کره زمين.
بنده معتقدم اين انگليس خبيث به نمايندگي از امپرياليسم غرب 200 سال پيش یعني چيزي حدود 200 سال بعد از اينکه هلنديها براي اولين بار پا بر روي قاره استراليا بگذارند (اين هم منبعش) و 200واندي سال پس از اينکه احتمالا اسپانيايي ها براي اولين بار آن را کشف کنند (اين هم منبع احتمالي اين يکي) به اين فکر افتادند که از اين همه تجمع خوبي در کنار هم بهره‌اي ببرند و اينگونه شد که روايت است چنان که دارند چند هکتار زمين مي خرند ملکه‌شان سرکيسه را شل کرده و بابت آن چند قدم سياح هلندي بر اين خاک، دو کيسه اشرفي روانه کرده براي ملکه هلند و خلاصه بچه را با آب‌نبات گول زده‌اند. بدين ترتيب پروژه استراليا کليد خورده و اينجا شده است سرمايه‌گذاري‌اي براي آينده و سرزميني امن براي روزهاي ناامن.
سرزمين استراليا براي نيل به اين هدف چندين ويژگي مهم دارد:
1- موجودات بکري مشابه انسانهاي اوليه در اين سرزمين مي زيستند. اين موهبت فرصت مطالعاتي شگرفي را در اختيار دنياي متمدن قرار مي دهد تا بتواند آنچه بر بشر اوليه براي رسيدن به اين مرتبه از توسعه گذشته است را مجدد مشاهده و در آزمايشگاه علوم انساني دوباره مطالعه کند و درس بگيرد.
2- استراليا از حيث منابع طبيعي اعم از ذغال سنگ، گاز، نفت، اورانيوم، طلا و امثالهم آنقدر دارد که کفاف چند برابر جمعيت فعلي‌اش را براي قرنها بدهد.
3- از لحاظ موقعيت جغرافيايي در امن‌ترين مکان ممکن مستقر است.
4- از نقطه نظر آب و هوا براي زيستن و کشاورزي بسيار مستعد است.
و هزار و يک دليل ديگر که اجالتا همون 4 تاي بالا را داشته باشيد تا بعد، خلاصه اينگونه شده که با يک برنامه حساب شده
1- دانش و تجربه مورد نياز براي ساخت يک کشور مدرن بصورت يکجا و فشرده به اين سرزمين منتقل شده و به عبارتي بدون اينکه بهاي گزاف رسيدن به تمدن حوالي قرن 19 را پرداخت کنند يک شبه ره صدساله رفته و به قول معروف هلو رفته تو گلو.
2- برپايه سياست مهاجر پذيري حساب شده و برنامه ريزي شده در مرحله اول قوي‌هيکلان را - که نوادگان آنها در پيراهنهاي XXXXL و کفشهاي سايز 47 به وفور يافت مي‌شوند- براي ايجاد زيرساختهاي عمراني و سپس سياسيون گوگول مگول را براي ايجاد زيرساختهاي فکري و سياسي وارد کرده اند.
3- در ادامه همان سياستها امروزه همچون کشتي نوح چنان چين و ماچين و عرب و عجم و سفيد و سياه را انتخاب شده گلچين مي‌کنند و آنان را با يکديگر دوست و رفيق و همسايه و دوست دختر و دوست پسر و همسر و پدر و مادر يکديگر مي کنند که سخت بتوان در فرزندان آينده (به اين قيد زمان توجه مبسوط بفرماييد وگرنه خودم مي‌دونم الان يک نموره مشکلات نژادپرستانه هست.) اين خاک مفهوم تعصب و تعلق قومي را پيدا کرد و به ذات، همگان به همه گروهي تعلق خواهند داشت و بدين تربيت در اين آينده ي اين خانه امن نگران حمله تروريستي بر پايه منافع گروهي نخواهند بود.
4- و از همه مهمتر اينکه بنده متعلق به فرهنگي هستم که تئوري توطئه از اصول دين آن است و مادر تمام توطئه‌ها انگليس است که اين هم دليل محکمي است بر ادعاي من.
روزخوش تا بعد

Tuesday, September 22, 2009

بچه محل

با اين عکس توي مسابقه عکاسي محلمون شرکت کردم، اگر بردم خبرتون مي کنم



Wednesday, September 16, 2009

بده بستون فرهنگي

بعضي دوستان از سر خيرخواهي بنده را نصيحت کرده‌اند که اينقدر به دست و پاي اين استراليايي‌ها نپيچ و سعي نکن چيزي يادشون بدي. اما انگار ژن معلمي‌ام زنده شده است و سخت مشغول آموزشم. خوب بالاخره يک جورايي تو مدرسه هم کار مي‌کنم. ازجمله: يادشون دادم صبح که سر کار مي‌آيند به اتاقهاي اطراف مراجعه کنند و سلام کنند.
يادشون دادم از دفتر که مي‌خواهند بروند بيرون از چهار تا همکار دور و بر خداحافظي کنند.
يادشون دادم اگر کسي دستش بارهست کمکش کنند.
يادشون دادم سالهاست بشر چيزي به اسم قاشق را اختراع کرده که خوردن بعضي غذاها با اون راحتره.
يادشون دادن ظرف شستن چپوندن ظرف هاي‌ چرک تو يک سينک آب و مايع ظرفشويي گنديده و خشک کردن اون با پارچه نيست.
يادشون دادم وقتي ميان تو خونه کفششون رو در بيارن، آخه خيابون با خونه فرق داره درسته که جفتش با خ شروع ميشه (البته براي اينا نميشه)
خلاصه فقط مونده ياد بگيرند يک آفتابه هم تو دستشويي بگذارند اونوقت من از معلمي خودم راضيم.

Tuesday, September 15, 2009

قبل از مردن اينها و قبل از مردن ما

امروز نوشته بود تحقيق کردند و آمار گرفتند که فهرست زير، کارهايي است که مردمان استراليا تا قبل از مرگ مي خواهند انجام دهند:
  1. سفر بدون توقف به مدت حداقل يکسال - 72.2 درصد
  2. ورزش کردن حرفه‌اي - 71.6 درصد
  3. جاده نوردي بدون مقصد خاص - 68.9 درصد
  4. با فرست کلاس سفر کردن - 66.7 درصد
  5. تجربه شنا کردن با دلفين‌ها - 66.7 درصد
  6. سفر با کشتي اقيانوس پيماي مجلل - 64.4 درصد
  7. تجربه Orient Express (يک تور ريلي جذاب گردشگري است، اينجا رو نگاه کنيد: http://www.orient-express.com/) - به عبارت 62.2 درصد
  8. يادگيري حداقل يک زبان ديگر - 62 درصد
  9. قدم زدن بر روي ديوارچين - 50 درصد
  10. حضور در Gallipoli در روز ANZAC (قصه جنگجويي استراليايي‌ها در جنگ جهاني اول است، براي اين هم اين يکي رو نگاه کنيد: http://www.anzacsite.gov.au/) ايضا 50 درصد
فکر مي‌کنيد اگر اين نظرسنجي در جامعه ما صورت بگيره پاسخ چيست؟
  1. داشتن منزل شخصي
  2. حاجي شدن
  3. خريد خانه براي اولاد ذکور
  4. سفر به قصد زيارت به کربلا
  5. خريد خانه براي اولاد اناث
  6. ويلاي شمال
  7. داشتن اتومبيل آنچناني
  8. داشتن مبلمان و وسايل منزل خفن که پوز فک و فاميل و در و همسايه بيافته
  9. خريد يک خانه ديگر
  10. و خريد يک خانه ديگر ديگر
ياد اون جوکه افتادم که مي گفت آرزوي روسه از غول چراغ جادو بعد از ويسکي کردن تمام درياها و رودخانه‌ها، يک گيلاس ويسکي بيشتر بود.

Thursday, September 10, 2009

نتيجه اخلاقي: برو بابا تو هم دلت خوشه.

جوانترين کارمند دفتر مرکزي کالجي که من توش کار مي‌کنم استعفا داد و افتخار نشستن بر صندلي جوانترين همکار را به من واگذار کرد. از آخرين باري که اين عنوان به من تعلق داشت سالها مي‌گذرد.
شنيده‌ها حاکي از آنست که به مديرش گفته اينجا funاش کمه. جماعت مهاجر تازه وارد مثل بنده تا همين چند ماه پيش، له له کار مي‌زنند و اونوقت فسقل بچه واسه ما قر مياد که فانش کمه.
نتيجه اخلاقي: برو بابا تو هم دلت خوشه.

Tuesday, September 8, 2009

چشم بصيرت

محبوب‌ترين جوک نزد من قصه‌ي هموطني است که رفت دکتر گفت من مي‌...وزم نه بو داره نه صدا. دکتر گفت خب حالا يکدونه بزن ببينم مشکل چيه؟ زد. دکتر سريع نسخه رو نوشت داد دستش، طرف گفت آقاي دکتر به اين سرعت تشخيص داديد؟ گفت آره يک قطره نوشتم براي گوش‌ات يکي هم براي دماغت. ميري بيرون اون در هم باز بگذار پدرسگ.

درسهايي از اين حکمت:
1- هميشه منتظر خواسته و اتفاق جديد تو شغلت باش.
2- اگر چيزي رو نمي‌بيني يا نمي‌شنوي دليل نمي‌شه که نباشه.
3- هيچ وقت نتيجه نگير که در مورد موضوعي مطمئني.
4-اتفاقا ...وز به شقيقه ربط داره.
5-اگر کسي راه‌حل مسئله‌اي رو بهت داد حتما از چگونگي رسيدن به اون راه‌حل سوال کن، دفعه بعد دوباره ضايع نشي.
6-مشکلات بزرگ هميشه راه‌حل بزرگ نمي‌خواهد بعضي وقتا راه حلها، خيلي ساده‌ است.
7-همه توجه‌ات را در زندگي معطوف يک مسير نکن از راه‌هاي مختلفي ميشه يک مشکل را فهميد.
8- اصرار و تعصب به يک موضوع، آبروي آدم رو مي‌بره.
9- حرف دلت را صادقانه بزن وگرنه دلت خنک نميشه عقده‌اي ميشي (اشاره به اون پدرسگ آخر که حق مطلب است).

بعد مي‌پرسيد چرا من روزي سه بار اين جوک را تعريف مي‌کنم؟ به نظرم اين جوک را بايد در کتابهاي درسي تدريس کرد.

Thursday, September 3, 2009

آخرين اخبار کانگارو

بسيار ديده‌ام و شنيده‌ام که مهاجران (والبته شخص بنده تا قبل از اين پست) مفهوم خبر را در رسانه‌هاي استراليا مسخره مي‌کنند. هميشه حرف اين است که مهمترين حادثه‌ي خبري گير کردن يک گربه روي درخت است که آتش‌نشاني براي نجاتش عمليات کرده يا کشته شدن يک کانگارو در جاده، البته زاد و ولد حيوانات باغ‌وحشهاي استراليا هم سهم مهمي از اخبار اين سرزمين دارند.

دو تا تيتر خبري مهم دیروز اين بود:
1- در يک فروشگاه پيرمردي پس از اينکه به مادر يک کودک دوساله تذکر داده که فرزندش را ساکت کند و مادر توجه نکرده، زده توي گوش بچه.
2- صابخانه (که يک سازمان دولتي اجاره مسکن با قيمت کمتر به افراد خاص بوده) دختر 14 ساله‌اي را که تنها چند هفته قبل پدرش را از دست داده به علت پايان قرارداد يا تغيير ويژگي پرونده متقاضي (فوت پدر) از خانه بيرون کرده است.

تصورش را بکنيد که در مملکت گل و بلبل روزانه چند نفر بي‌دليل در گوش فرزند بيگناهي مي‌زنند؟ در دوران کودکي ما که همسايه حق داشت درصورت عدم توجه به اخطار اول که جر دادن توپ پلاستيکي بود خودمان را ...
يا فکر مي‌کنيد در تهران روزانه چند حکم تخليه صادر مي‌شود و چند صاحبخانه به زور قانون يا زور بازو اثاث خانه شهروندي را با افتخار وسط خيابان مي‌ريزد؟
من مي‌مانم با اين سوال که اينجا خبري نبوده است که اخبار چنين لوس به نظر مي‌رسند يا وقتي موضوعات بسيار کوچک و پيش‌پا افتاده هم بدون سانسور تيتر اول رسانه‌ها مي‌شوند کسي جرات نمي‌کند دست به کار خطيرتري بزند و اين نتيجه رسانه آزاد و خبررساني شفاف است که جامعه حتي کشيده خوردن بيجاي يک کودک را هم برنمي‌تابد.

Tuesday, September 1, 2009

نيستيم خبري هم نيست

اصولا اينکه يک مدتي نبودم چند تا دليل داشت:
1- مهمون داشتيم.
2- مهموني داشتيم.
3- حوصله روده درازي نداشتم، اظهارات فاضلانه‌ي يک جمله‌‌اي ام رو توي فيس بوک مي‌نويسم.
4- کسي در پست قبلي کامنت نگذاشت دلم شکست.
5- از سر اتفاق يکي از پستهاي خيلي قبلم مورد توجه قرار گرفته بود به اون مشغول بودم.
6- اين هفته استثنا يک کم کار کردم و براي همين وقت چرکنويس کردن پستهام رو سر کار نداشتم.
7- من خيلي وقتها مطالبم را تحت تاثير برنامه راديويي‌اي مي‌نويسم که تو مسير برگشتن به خونه گوش مي کنم و اين مدت تمام موضوعات برنامش بالاي 18 سال و تازه بعضيهاش از اونم بدتر بود. من هنوز به اندازه کافي خارجي نشدم تا در موردشون حرف بزنم.
8- چند تا فيلم ديدم تو سينما، eden is west از همش بهتر بود.
9- چند تا فيلم هم تو خونه ديدم، دعوت حاتمي‌کيا از همش بهتر بود. اگر سرم خلوت شد مي‌گم چرا خوب بود.
10- سرم درد مي کرد.
11- کامپيوترم خراب بود و هست.
12- از سر تفنن رفتم دکتر، تو تهران يک سري خانم دکتر داشتم که خدا حفظشون کنه، اينجا هنوز خوبشو پيدا نکردم براي همين فعلا مي‌رم يک دکتر چاق و تپل و گنده و خپل و خرس و زرد انگلوساکسون. باحاله مثل آقاي پتي ول ميمونه.
13- بارون اومد خيس شدم.
14- آفتاب شد گرمم شد.
15- يک خبري هم هست که فقط مجيد ميدونه.
16 - ...

Tuesday, August 18, 2009

دوست من دوست داره با دوست تو دوست بشه، دوست داري با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشي؟

چند وقت بود بنا داشتم تا در ارتباط با فيس‌بوک مطلبي بنويسم، اما يا حسش نبود و من بودم، يا حسش بود و من نبودم. بالاخره امروز خبري در لابه‌لاي خبرها عزمم را جزم کرد تا پرونده فيس‌بوک را ببندم يا شايد بهتره بگم باز کنم. خبر، طرح شکايت پنج کاربر از فيس‌بوک بود بابت آنچه در تيتر خبر "بيش از اندازه اجتماعي بودن" آن شبکه عنوان شده بود. با اين مقدمه و کلي مقدمه‌ي ديگر که ذيلا آمده است مي‌روم سراغ فيس بوک.

شبکه‌هاي اجتماعي:
شبکه‌هاي اجتماعي جوشش مجدد معاشرت طلبي ذاتي بشرند. در دوران رکورد معاشرت به مفهوم کلاسيک و درست در زماني که مشخصه بارز فرهنگي اجتماعي جوامع غربي، نوعي تنهايي و عدم معاشرت بود، شبکه‌هاي اجتماعي به پشتوانه تکنولوژي ارتباطات متولد شدند.
BBS-Bulletin Board Systemها در اوايل دهه 80 اولين نمونه شبکه هاي اجتماعي بودند. پس از آنها AOL-American OnLine نزديکترين نمونه به شبکه‌هاي اجتماعي امروز بود. به قولي:
AOL was the Internet before the Internet
يکي ديگر از اولين پيشگامان شبکه‌هاي اجتماعي SixDegrees.com بود که به جرات مي‌گويم هيچگاه در ايران همه گير نشد و خود سايت نيز در اولين سال قرن 21 از کار افتاد. از معروفترين شبکه‌هاي اجتماعي فعال در حال حاضر ميتوان به:
اشاره کرد. اما بدون شک فيس‌بوک حرف اول شبکه‌هاي اجتماعي در حال حاضر است و اثرش در آينده صنعت آي تي همانند تاثير گوگل خواهد بود.

فيس بوک:
فيس بوک در 4 فوريه 2004 متولد شد. شعارش اين است که به مردم، جهاني بازتر و مرتبطتر را هديه دهد.
نسخه اوليه اين نرم‌افزار توسط Mark Zuckerberg دانشجوي هاروارد (طبق معمول) ايجاد شده بود تا همکلاسي‌هايش پس از فراغت از تحصيل هم بتوانند با يکديگر در ارتباط باشند و از حال و روز هم خبر داشته باشند.
اما فيس‌بوک با اين سر و شکل و به مفهوم امروزي با سرمايه اوليه 500 هزاردلار توسط Peter Thiel (موسس PayPal) متولد شد و در مراحل بعدي به ترتيب:
12.7 ميليون دلار در آپريل 2005 توسط Accel Partners
27.5 ميليون دلار توسط Greylock Partners ،Meritech Capital Partners ،Accel Partners و Peter Thiel به سرمايه آن افزوده شد.

آمارهايي از فيس بوک:
- تعداد پرسنل: بيش از 900 نفر
- تعداد کاربران فعال: بيش از 250 ميليون نفر که بيش از 120 ميليون کاربر بصورت روزانه از فيس بوک استفاده مي کنند و هر کاربر بطور متوسط 120 دوست دارد.
- کاربران مجموعا بطور متوسط 5 ميليون دقيقه در روز وقت خود را در فيس بوک مي گذرانند.
- بيش از 30 ميليون کاربر هر روز status خود را درصفحه شخصيشان بروز مي‌کنند.
- روزانه بيش از 8 ميليون کاربر به عضويت يک گروه درمي‌آيند.
- بيش از يک ميليون تصوير و 10 ميليون فيلم در ماه بر روي فيس بوک آپلود مي شود.
- بيش از يک ميليون لينک، خبر، عکس و ... در هفته به اشتراک گذاشته مي‌شود.
- 30% کاربران در آمريکا و 70% از مابقي نقاط جهانند.
- در حال حاضر بيش از يک ميليون برنامه نويس در بيش 180 کشور دنيا برنامه‌هاي خود را براي بارگزاري بر روي فيس‌بوک مي‌نويسند و هماکنون بيش از 350هزار برنامه فعال بر روي فيس بوک نصب و درحال اجراست که از اين بين بيش از 200 عدد آنها ماهانه بيش از يک ميليون بار اجرا مي شوند.
- از دسامبر 2008 که امکان ارتباط با فيس بوک و ارسال محتوا به صفحات فيس بوک از خارج آن فراهم شد بيش از 15000 وب سايت، نرم افزار و سخت افزار اين امکان را در خود گنجاده اند.

فيس بوک از نگاه فني: (اگر مکانيک کامپيوتر نيستيد دو سه خط زير را بيخيال شويد)
- برپايه تکنولوژي PHP پياده شده و در حال حاضر داراي عنوان دومين سايت بزرگ از نقطه نظر حجم ترافيکي و بازديدکننده برپايه اين تکنولوژي در جهان است.
- پايگاه داده‌اش MySQL است.
- يکي از جذابيتهاي فيس بوک اين است که يک فريم ورک RPC- Remote procedure call دارد و برنامه نويسان مي‌توانند به هر زباني که خواستند برنامه‌شان را بنويسند و در فيس‌بوک اجرا کنند.

من و فيس بوک:
قصه بنده و اين سايت ‌ميرسه به حوالي 11 ماه پيش که در 27 اکتبر 2008 بالاخره در پاسخ فوج فوج دعوت‌نامه، عضو فيس‌بوک شدم، در اولين نظر چنان وحشت کردم که رفتم و تا يک ماه بعدش سر و کله‌ام پيدا نشد. بعد از يک ماه که برگشتم، فقط جرات داشتم توي صفحه‌ اصلي برم و سعي مي‌کردم روي هيچ لينک و کليدي کليک (فارسيش را پاس بداريم ميشه: تقه) نکنم.
پس از اون شروع کردم به غرغر در مورد فيس‌بوک، که آره اين رو اصلا براي ما نساختن و به درد دهه شصتي‌ها (متولدين دهه شصت) ميخوره، خاله زنک بازيه، مگه همين ارکات چشه؟ و ... اما وقتي هيچ‌کس به حرفم گوش نکرد من هم يواش يواش شدم کاربر فعال فيس‌بوک. بدون شک يکي از نقاط برجسته تاريخ فيس‌بوک، قبل و چند روز بعد از انتخابات رياست جمهوري ايران بود. زماني که به نوعي براي اولين بار بعنوان رسانه‌اي مهم و تاثير گذار در تبليغات انتخاباتي و نشر اخبار انتخابات به کار رفت. آنهم انتخاباتي به اين بزرگي. در پرانتز داشته باشيد که تعداد شرکت کنندگان در انتخابات امسال در مملکت هفتاد ميليوني ما چهل ميليون نفر بود و اين درحالي است که اوباما رئيس جمهور پيروز بزرگترين کشور دمکراتيک جهان (به ظاهر) تنها با 65 ميليون راي انتخاب شد و اين همه سر و صدا هم به پا کرد آنهم در کشوري با سيصد و چند ميليون جمعيت. بگذريم. البته با فيلترينگ مجدد فيس‌بوک، اين فيلترشکن‌ها بودند که گوي رقابت را از او ربودند و شدند ابزار اصلي براي پيگيري اخبار انتخابات.
طراحي به ظاهر ساده اما هوشمندانه فيس‌بوک از آن بيش از يک پلت‌فرم معاشرت ساخته و توانسته است اين نرم‌افزار را در سطح يک ابزار قدرمند براي اطلاع‌رساني جهاني ارتقاء دهد.
براي خود من نشستن پاي فيس‌بوک حس عجيبي است که يک مرغ مهاجر دارد. نه اشتباه شد، حس يک مهماني دائمي است با حضور تمامي آشنايانم.
نکته مهم ديگر، زيادي روشنفکر بودن و به قول تيتر آن خبر، زيادي اجتماعي بودنشه. اگر حواست نباشه که خوب معمولا هم نيست ممکنه يکي از فرندهات خريد لباس زيرجديدت رو تبريک بگه و از نظر من اين هم مشخصه مدرني است و به نوعي تمرين براي زندگي در دنياي بي شيله پيله و آزاد آينده است.
اندر وصف فيس‌بوک نوشتني زياده ولي من ديگه حالشو ندارم.

تويتر آينده شبکه‌هاي اجتماعي:

فيس بوک اثبات اين قضيه بود که هيچ وقت براي خلاقيت دير نيست و تويتر اثبات مجدد همين گزاره است براي آينده. اگر دلم خواست بعدا يک پست ديگه راجع به تويتر مي نويسم.

شب بخير.

Monday, August 17, 2009

نگاه پيچيده من به مسائل خريدار ندارد.

براي ماني که اصرار دارد اينجا را با اونجا مقايسه کنم.
هزينه‌ تلفنهاي (ثابت و موبايل) کالجي که من توش کار مي‌کنم بالاتر از انتظار است، همين امر باعث شد از من بخواهند که بررسي کنم و راه حلي براي کاهش هزينه ارائه دهم. من هم که تنم ميخاره براي اين جور کارها و عاشق استفاده از اکسل و توليد گزارشات پارامتريکم، خيلي خوشحال شدم و با خودم گفتم اين فرصتي است که مي‌تونم يکي ديگر از توانايي‌هايم را (اعتماد به نفس رو تو کادر داريد؟) به رخشان بکشم.
آستين‌ها را بالا زدم و تمامي سرويس‌دهندگان ارتباطي در استراليا و انواع خدماتشون را شناسايي کردم. بعد هم ديتاها رو ريختم تو اکسل و هم زدم و جدول کشي و زه کشي کردم و جمع کردم و فرمول نوشتم و در نهايت با سه راه‌حل برگشتم. گزارش به درخواست صاحب اصلي کالج که رئيس هئيت مديره است تهيه شده بود و من هم گزارش را مستقيما براي خودش فرستادم.

و اما گزارش:
من سه راه‌حل ارائه کردم، راه‌حل اول تقريبا 20%، راه‌حل دوم حدود 40% و راه‌حل سوم تا 50% هزينه‌ها را کاهش مي‌داد. براي راه‌حل اول خيلي فسفر نسوزوندم. اصولا تابلو بود. فقط اون را توي گزارش گذاشته بودم که بگم 3 تا انتخاب داريم. براي دومي و سومي خيلي مايه گذاشتم و خيلي هم ذوق کردم براي خودم.
اما نتيجه کار دور از انتظار من بود، در کمال تعجب و خيلي سريع راه‌حل اول انتخاب شد. مجددا تاکيد مي‌کنم که آنچه انتخاب شد نياز به اين همه صرف وقت و تحقيق و گزارش نداشت.
شروع به پرس و جو از افراد درگير مسئله کردم تا بفهمم که چي شد که اينجوري شد؟
پس از تعمق فراوان در کنه ماجرا، فهميدم گزارش من خيلي پيچيده بوده و حيوونکيها از پيشنهاد اول جلوتر نتونستند بروند.
ياد طرح ديگري افتادم که چندي پيش بصورت خودسرانه براي دوره‌هاي کوتاه مدت آي‌تي داده بودم. اون طرح هم به روش خودم تهيه شده بود و از اکسل فايل پارامتريک استفاده کرده بودم و شامل دسته‌بندي مخاطب و بررسي روشهاي تبليغات و پيش‌بيني هزينه تمام شده و قيمت پيشنهادي براي هر دوره و قيمت کرسهاي مشابه در بازار مي شد، 15 صفحه بود، هيچکس پاسخي بهش نداده بود.
اون موقع نتيجه گرفته بودم که تو دلشون گفته‌اند: "بچه پررو برو کارتو بکن نمي‌خواد از خودت ايده در کني." اما به استناد درسي که از گزارش "بهبود ارتباطات" گرفته بودم دوباره رفتم سراغ طرح دوره‌هاي کوتاه مدت، خلاصه اش کردم و درخواست کردم فرصتي بدهند تا پرزنتش کنم و خوب ايندفعه بسيار استقبال شد. حدسم درست بود مشکل اون طرح هم پيچيدگی‌اش بود.

نشونه‌هاي فراوان ديگه‌اي هم دارم که روشنگر تفاوت عمده نگاه پيچيده ما نسبت به نگاه ساده اينها به مسائل است. البته دنيا ديدگي بنده محدود به مملکت گل و بلبل و ديار کانگاروها است، نمي‌دونم اين ساده طلبي ويژگي مردمان غرب است يا محدود به استرالياييها؟

نتيجه اخلاقي: زرشک

امروز در خبرها آمده بود که يک زن کويتي جشن عروسي شوهرش (تجديد فراش) را با آتش زدن خيمه مراسم بدست حریق سپرد و 41 زن و کودک مردند. کارشناسان اعتقاد دارند اين حادثه باعث ايجاد تغييراتي در قوانين نحوه برگزاري مراسم عروسي در کویت و کاربرد خيمه در آن خواهد شد.
نتيجه اخلاقي: زرشک

Sunday, August 9, 2009

رفاقت و عشق هر دو جاده يک طرفه‌اند.

دوستان زيادي دارم که با گذشت فراوان و لطف بسيار، بدون انتظار عکس العمل متقابل، جوياي حال من هستند. من نيز چند نفري را دارم که براي احوالپرسي‌شان مقايسه و شمارش نکنم. حقيقت اينست که علاقه و الفت من به دسته اول کم از دسته دوم نيست اما آنها به من رفيقترند و من به دسته دوم.
هرچه خارج از اين، رفاقت نيست معامله است.

قصه عشق هم همين است. از اولين عاشق شدن‌هاي معصوم دوران مدرسه و نيمه معصوم دوران دانشگاه تا عشق‌هاي نابرابر سرپيري، هميشه قصه قصه‌ي خسرو و شيرين و فرهاد است. تو عاشق کسي هستي که او عاشق ديگري است و ديگري عاشق تو.
هرچه غير از اين عشق نيست معامله است.

اينروزها دوباره بحث حقوق مساوي زوجهاي همجنس‌باز در رسانه‌هاي استراليا جاري است و من فکر مي‌کنم اگر بنا بر معامله باشد دو همجنس بهتر معامله‌شان مي‌شود تا دو ناجنس و همين مي‌شود که بازار زندگي مشترک با همجنس داغ مي‌شود.

همين جوري. (به قول محمدعلي ابطحي که حال و هواي اين روزها باعث شده بيشتر وبلاگش را نگاهي بياندازم.)

Sunday, August 2, 2009

اوکي بابا تو هم باز گير دادي. به مناسبت سالگرد مهاجرت.

يکسال پيش در چنين روزي براي بار دوم به اسم مهاجرت ترک وطن کردم. يکسالي که ده سال گذشت اما انگار ديروز بود. منظورم از ده سال اين نيست که تلخ گذشت هرچند سخت گذشت. منظورم اينست که در اين يکسال به اندازه ده سال زندگي کردم، ياد گرفتم و تجربه کردم. برپايه همين شناخت، خواستگاه مهاجرت انسانهاي امروز را يکي از سه منشاء زير مي‌دانم:
  1. اجبار
  2. نارضايتي يا افزون خواهي
  3. کنجکاوي
منظورم از دسته اول کساني هستند که بنابر سوابقي، امکان قانوني برگشت يا زندگي در وطن خود را ندارند. پناهنده.
دسته دوم را اکثريت مهاجراني تشکيل مي‌دهند که امروزه جلاي وطن مي‌کنند. يکبار شنونده‌اي در پاسخ به اظهارات من راجع به مهاجرت، پيام تندي به اين مضمون فرستاده بود: "مهاجران اصولا آدمهاي ناراضي و زياده‌خواهي هستند پس همان بهتر که بروند." من با مقدمه‌ي حرفش موافقم اما با نتيجه‌اش مخالفم. به هر حال واقعيت اينست که امروز اکثر مهاجران ايراني جوانان توانمندي هستند که به خاطر فقدان حداقل‌هاي زندگي در ايران (از نفطه نظر خودشان و در مقايسه با استانداردهاي روز دنيا) و به اميد زندگي در رفاه و سلامت اجتماعي، با نارضايتي ترک وطن مي‌کنند.
اما دسته سوم که اندکند، کنجکاوند. چون من خودم را نيز از دسته سوم مي‌بينم اين اجازه را به خود مي‌دهم که بگويم بيمارند. به پسرعمه‌ام که تازه‌ترين مهاجر از همين دسته در خانواده ماست گفتم:
"جون تو تنت زياده وگرنه نمي‌رفتي."
البته اين نکته را هم بگويم که چرخ دسته دوم و سوم هر از گاهي به جاده يکديگر کشيده مي‌شود.

به همين بهانه، مطلب زير را با نگاه دسته‌ی دوم مهاجران و برپايه تجربه‌ام از لحظاتي که چرخم به جاده آنها مي‌کشد مي‌نويسم:

ميگم سسش مزه‌ي ترشي رضا لقمه رو مي‌ده، ميگه اسپشيال شده بود از وولورس خريدم.
ميگم دلم براي چنارهاي وليعصر تنگ شده، ميگه آخر هفته بريم سنتينيال پارک باربيکيو کنيم خوش مي‌گذره.
ميگم نشد بريم "درباره الي" رو تو جشنواره ملبورن ببينيم، ميگه پنجشنبه شب قرار گذاشتم "آيس ايج سه" رو تو آي مکس ببينيم.
ميگم چه مسخره است آدم هرچي رو که نمي فهمه بايد بگه اوکي، ميگه اوکي بابا تو هم باز گير دادي.
ميگم دلم لک زده براي ظهر جمعه، تا خرخره قيمه و دوغ خوردن خونه‌ي مامان اينا، ميگه خداييش غذاي بيرون اينجا از غذاي خونه سالم‌تره.
ميگم دلم براي کتابخونم تنگ شده نميشه بياريمش؟ ميگه اورکات و فيسبوک و يوتيوپ که هيچي سايت پارلمان نيوز رو هم فيلتر کردند.
ميگم رانندگي تو هيچ جاده‌اي برام چالوس نميشه، ميگه لانگ ويکند بريم آدلايد، جاده اقيانوس،زيباترين جاده دنياست.
ميگم هرچند من خيلي کله پاچه خور نبودم اما دلم يک دست مغز و زبان مي‌خواد، ميگه ميدوني اینجا چرا رسمه تو مناسبتها خانمها شراب سفيد ميخورند نه شراب قرمز؟
ميگم بابا مردم از بس به چيزاي لوس خنديدم و براي چيزاي مسخره هيجان زده شدم، ميگه تو نمي‌فهمي به اين ميگن فرندلي بودن و به اون ميگن سوشيال بودن.
ميگم دقت کردي بدون جي پي اس تا سرکوچه هم بلد نيستيم بريم، شديم مثل ربات. ميگه تهران خطها قطعه هرچي زنگ مي‌زنم موفق نمي‌شوم تماس بگيرم.
ميگم ياد ناهارهای ديزي سراي ايرانشهر بخير، ميگه مديرمون گفته به مناسبت آخر سال مالي، شام مي ريم کروز رستوران.
ميگم بابا خوشم نمي‌آد با کفش بيان تو خونه، چي ميشه اينا هم يه چيزي از ما ياد بگيرن؟ ميگه چهار تا مهمون خارجي داريم بي کلاس بازي در نيار.
ميگم حال و هواي شب آخر سال تجريش يادته؟ ميگه جشنواره‌ي سال نو چيني‌هاست توي چاينا تون، ميايي بريم؟
ميگم دلم لک زده برم بازار بزرگ، سبزه ميدون، مولوي ميگه طبق محاسبات من تا دوسال ديگه مي‌تونيم بريم سفر دور دنيا.
ميگم مسافرت ابيانه يادته؟ اونسال توعيد، خيلي خوش گذشت، چه برفي گرفت؟ ميگه ميدونستي آمار مرگ و مير جاده‌اي اينجا به اونجا يک به صده؟
ميگم من که خيلي اهل مهموني نبودم ولي براي ديد و بازديد هم دلم تنگ شده، ميگه به نظرت اينجا آدمها با خودشون صادقتر و با بقيه راحتتر نيستند؟
ميگم يادش بخير شبها مي‌رفتيم بام تهران قدم مي‌زديم، ميگه خداوکليلي اينجا ته امنيته، نصفه شب تک و تنها برو تو هر خيابوني که دلت خواست. کسي نگات نمي‌کنه.
ميگم خانه کباب، فري کثيف، رستوران زرچ. ميگه، مک دونالد، دومينو، پيتزا هات.
ميگم کار کردن اينجا خيلي سخته، همه راههاي رفته رو بايد دوباره بري، ميگه راستي بالاخره تونستي اون قسط آخر قراردادت رو از وزارتخونه بگيري؟
ميگم "جمعه بازار" صفايي داشت، ميگه دقت کردي اينجا هيچوقت نگران نيستي کسي چيزي بهت بندازه.
ميگم حالا که ازش فاصله گرفتم اونقدر هم از خريد شب عيد بدم نمياد ميگه امسال زودتر بريم هاربر بريج براي آتش بازي سال نو جا بگيرم.
پي نوشت: براي اينکه خيلي نتيجه نگيريد جاي ميگم و ميگه رو هم عوض کنيد بازم همون داستانه.

Thursday, July 30, 2009

شکاف نسلها

جان مدير تحقيق و توسعه کالجي است که من توش کار مي‌کنم. اون نيوزلندي است. چند روز پيش مي‌گفت وقتي براي اولين بار ميخواسته اسکايپ را براي مادرش راه بندازه تا با هم از طريق اسکايپ در تماس باشند مجبور شده يک سفر بره نيوزلند چون سن مادرش بالاست و نمي‌تونسته خودش يا با راهنمايي جان از پشت تلفن اسکايپ دار بشه، البته فکر کنم بهونه خوبي بوده وگرنه حتما يه نفر تو نيوزلند پيدا ميشه که با هزينه کمتر از بليط رفت و برگشت يه اسکايپ راه بندازه.
ديروز همين جان مي‌گفت آخر هفته داره ميره نيوزلند پسرش رو ببينه. شنبه ميره يکشنبه بر مي‌گرده. پسرش گويا يک تهيه‌کننده است در تلويزيون نيوزلند. از لحن صحبتش احساس کردم پس از چند بار صحبت با منشي پسرش، آقازاده اين آخر هفته بهش وقت داده که يک شام را با هم بخورند. ياد حرف عموهوشنگ افتادم که ميگفت ما (اونا) نسل پوست خربزه‌ايم، بچه که بوديم بابامون خربزه مي‌خورد، پوستش رو مي‌داد به ما، بابا که شديم خربزه رو داديم بچه‌هامون پوستش رو خودمون خورديم.

Monday, July 27, 2009

گذشت يا انتقام؟

کپي رايت اين جمله متعلق به آرام است که مي گه:
لذتي که در بخشش است در انتقام نيست و بالعکس.
نظر شما چيه؟ اگر هنوز شما به بالعکسش اعتقاد نداريد پيشنهاد مي کنم فيلم داگ ويل رو ببينيد.

Wednesday, July 22, 2009

ما به اين گئيم مرغانه شما چي گئين؟

اين نوشته تقديم به حميد که بيش از همه شيفته حرف زدن من است.
اينجانب به واسطه ژنتيک ايراني به خودم اجازه مي‌دهم در هر زمينه‌اي اظهار نظر کنم حتي اگر در آن زمينه صاحب نظر نباشم و يا مطالعه نکرده باشم. از اين رو مي‌خواهم در مورد تفاوتهاي زبان انگليسي و فارسي مطلب بنويسم.
زبان فارسي اصولا خيلي زياد است، يعني خيلي کلمه دارد، در مقابل، زبان انگليسي را دامنه‌ي لغات بسيار محدودتري تشکيل مي‌دهد. مي‌گيد نه؟ فرهنگ دهخدا را با کامل‌ترين نسخه ديکشنري آکسفورد مقايسه کنيد.
اين تفاوت باعث مي‌شود که هر کلمه در زبان انگليسي بسته به زمان و مکان و پس و پيش و گوينده و شنونده و وضعيت آب و هوا و... معاني مختلفي داشته باشد و اين تفاوت معاني، کار ما فارسي زبانان را براي انگليسي حرف زدن سخت‌تر مي‌کند. به عبارت ديگر براي يک ورق آ4 کلمات فارسي، تنها يک مترادف انگليسي داريم که بسته به عوامل مذکور معني پيدا مي‌کند. البته اين فقط مشکل ما نيست، خود انگليسي زبانان مادرزاد (بخوانيد مادرمرده) هم بسيار به مشکل کمبود لغت برمي‌خورند و به همين دليل هم هست که تا دلتون بخواهد مي‌گويند:
?you know what am I meant
و کاربرد اين جمله مانند ديگر زبانها نه فقط به اين خاطر است که شنونده حواسش پرت بوده، بلکه بعضا گوينده به علت مشکل گستردگي معناي لغات، براي شنونده‌ي سراپاگوش هم اين جمله را به کار مي‌برد.
اينها راگفتم که بگويم وقتي در راه برگشت از سرکار به بعضي از مکالماتم در طول روز فکر مي‌کنم و با آرامش آن گفتگوها را مرور مي‌کنم به اين نتيجه مي‌رسم که اين استراليايي‌ها آدمهاي صبور و باجنبه‌اي هستند. من خودم از جفنگياتم ريسه مي‌روم. اگر يکي زبون ما رو اينجوري حرف بزنه (کما اينکه بعضي از هموطنان شمالغرب کشور فارسي حرف زدنشون مثل انگليسي حرف زدن ماست) تا صوراسرافيل براش حرف در مي‌آوريم و جوک مي‌سازيم.
بعضا کشف اين حقيقت تلخ مهاجران را به اون سمت مي‌کشونه که کمتر حرف بزنند، به قول يکي از دوستان: دور از جون همه‌، ما مهاجرها مثل سگ مي‌مونيم، حرف خوب مي‌فهميم اما نمي‌تونيم جواب بديم. البته قصه براي من اندکي فرق مي‌کنه، من که به پشتوانه معلم کلاس چهارم دبستانم (يک باري قصه‌اش را براتون مي‌گم) از اعتماد به نفس زيادي برخوردارم و مهمتر از اون اگر حرف نزنم غم باد مي‌گيرم، غلط و غولوط حرف مي‌زنم و بيچاره همکارام که بايد مو روی سرشون سيخ بشه و انگليسي حرف زدن من را تحمل کنند.

Sunday, July 19, 2009

جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا (قسمت دوم) و عجولي ذاتي مردمان شرقي

در ادامه پستي که پيشتر در مورد جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا نوشتم ذکر مطلب ذيل نيز خالي از لطف نيست.
همونطور که گفتم بخش قابل توجهي از شرکت کنندگان را مردماني از محدوده جغرافيايي ترکيه تا چين تشکيل مي دادند. دو سخنران جلسه از مديران پروژه ي شرکت هاني ول بودند که مسئوليت مديريت پروژه ي طراحي و توليد ايرباس آ380 داشته است. آنها قرار بود از تجربه و مدل مديريت پروژه ي توليد اين غول عظيم الجثه حرف بزنند. از همان ابتدايي که تريبون در اختيارشان قرار گرفت پر واضح بود که تجربه سخنراني و ارائه کنفرانس ندارند. کمال که معرف حضورتان در پست قبلي است اولين نفري بود که با کشف بي بهره بودن جلسه، سالن را قبل از شروع سخنراني ترک کرد. براي او خوردن شام و حضور سوري در جلسه کفايت مي‌کرد. سخنرانان در بخش ابتدايي برنامه شان فيلمي تبليغاتي از آ380 پخش کردند، فيلم ريتم کندي داشت و با گذشت فقط چند دقيقه صحنه هايش تکراري و بي مصرف شد، از اين لحظه بود که تک و توک دوستاني که هيچکدام زاغ و بور نبودند شروع به ترک جلسه کردند. پايان نمايش فيلم مانند پايان نوحه خواني مجلس ختم بود، کثيري از حضار شال و کلاه کردند و رفتند. خلاصه سخنراني که موضوع خوبي داشت و اجراي بد با کمتر از نصف ظرفيت به آخر رسيد و کسي نمانده بود جز زرد و بورها و بنده که نخواستم دفعه اول و بعد از کلي سخنراني براي رئيس و عضو هئيت مديره انجمن درمورد گونه اي ديگر از ايرانيها، دستم را رو کنم که خالي بسته‌ام. خداييش من هم دلم ميخواست بعد از نمايش فيلم جيم بزنم.
نوبت رسيد به پرسش و پاسخ. نکته اي که بسيار توجهم را جلب کرد اين بود که حضار باقيمانده چه سوالات مفيد و مناسبي مي پرسيدند و پاسخها چه آموزنده بود. پرسش و پاسخ نيم ساعتي طول کشيد تقريبا به اندازه نصف کل زمان سخنراني. بر که مي گشتم فکر کردم درسته که ما فکر مي کنيم خرگوشيم اما هميشه اين لاک پشتها بو‌ده‌اند که برنده مسابقه‌اند.

Thursday, July 16, 2009

همسر مسلمان يا اب ارجينال*

*- اب ارجينال به بوميان ساکن استراليا قبل از اشغال اين جريزه توسط انگليسيها عنوان مي‌شود.
امروز راديو داشت مي‌گفت در يک نظرسنجي 48 درصد مصاحبه شوندگان (که همگي استراليايي ارجينال بودند!) از اينکه يکي از افراد نزديک خانوادشان با يک فرد مسلمان ازدواج کند نگرانند. آمار اين نگراني براي ازدواج يک غربزاده (همون استراليايي ارجينال) با يک اب ارجينال 27 درصد است. البته برنامه قصد داشت با ذکر اين حقيقت موجود در جامعه استراليا، سعي در شکستن اين احساس ناخوشايند بکنه، اين بنده‌هاي خدا که ابزاري مثل نمازجمعه براي آشتي ملي ندارند از راديو و تلويزيون و روزنامه استفاده مي‌کنند و اين شد که مجري برنامه اينجوري حرفش را تمام کرد که اسلام را ديني يافتم که مي‌گويد براي هر عملي دو بار فکر کن!؟
دست بر قضا امروز مريم هم مجبور شده تو کلاسش از يکسري مسيحي بيچاره در برابر دو تا از همکلاسيهاي مسلمان سوداني‌اش دفاع کنه که داشتن دو ساعته فرق اسلام رو تو چشم هرچي نامسلمون بوده مي‌کردن.
بد دوره زمونه‌اي شده براي مسلمون بودن، خلاصه اينکه دار و دسته ما مسلمونهاي نرمال مثل چوب دو سر طلا مي‌مونيم اينجا.

Wednesday, July 15, 2009

پيدا کنيد پرتقال فروش را

1- چين بزرگترين شريک تجاري استراليا است.
2- چين سومين (يا به تعبيري دومين) اقتصاد بزرگ دنياست. (اگر اروپاي متحد را يک کشور فرض کنيد چين سومين اقتصاد بزرگ دنياست وگرنه بعد از آمريکا دومين قدرت اقتصادي دنياست.)
3- اخيرا يک تبعه استراليايي در چين به اتهام جاسوسي دستگير شده است.
4- نخست وزير استراليا امروز گفت که تجارت يک جاده دوطرفه است، دولت چين فکر نکند براي مسائل اقتصادي ما از حقوق شهروندمون مي گذريم.

Wednesday, July 1, 2009

جلسه ماهانه انجمن مديريت پروژه استراليا و جذابيت مملکت گل و بلبل

سه‌شنبه براي اولين بار رفتم جلسه انجمن مديريت پروژه استراليا در ملبورن، فضاي جلسه اندکي شبيه تجربه‌هاي مشابه در ايران بود. اسمم رو چک کردن که تو ليست باشه و وارد شدم، پذيرايي هم در استاندارد و فرهنگ غربي بود که خوب جاي شما خالي.

هدف اين جلسات گپ و گفت بين مديران پروژه است و معمولا يک مقاله‌اي هم ارائه مي‌شود و در گذر زمان اعضاء همديگر را مي‌شناسند و پسرخاله مي‌شوند. من هم که هيچ کس را نمي‌شناختم خيلي مظلوم رفتم يک گوشه‌اي وايسادم تا شايد يک مسلموني پيدا بشه و يخ بين من و مجلس رو بشکونه. اتفاقا پيدا هم شد، يک نفري که احتمالا هندي يا بنگلادشي بود اومد سراغم. اسمش کمال بود، راستش چون همش مشغول خوردن بود و دهنش پر بود خيلي حرف نزد، تا من دو سه دقيقه گزارش دادم که کي‌ام و چي‌ام رفت سراغ يک بابايي که حدس زدم يه کاره‌اي هست، مثلا عضو هيئت مديره انجمن يا چيزي تو اين مايه‌ها. سر راه هم رفت سراغ ميز غذاها که کوله‌اش رو پر کنه. من هم از اين هجرت خيلي خوشحال شدم. انتخاب شدن بنده توسط کمال قضيه‌ي برق گرفته شدن همه و چراغ نفتي گرفته شدن ما بود.
همينجوري که اونجا وايساده بودم چشمم خورد به يک آقاي ديگه‌اي از محدوده عرض جغرافيايي خودمون، سري براي هم تکون داديم و سلام و عليکي کرديم. کاشف به عمل اومد که پاکستاني است و اسمش محمد است. يکسالي ميشد که اومده ملبورن. اون هم با خانمش مهاجرت کرده و تو پاکستان مديرپروژه سافت‌وري بوده و الان هم بعنوان طراح سيستم مشغول به کار است. حال و احوال فعلي مملکت گل و بلبل خيلي سريع موضوع بحث رو به اخبار سياسي روز علي‌الخصوص مسئله انتخابات ايران تغيير داد، من هم البته براي اينکه فراموش نکند که مملکتش اگر چند پله‌اي از دموکراسي نيم‌بند ما عقب‌تر نباشد جلوتر هم نيست مواردي را مورد ترور بي‌نظير بوتو پرس و جو کردم. خلاصه رسيديم به نقطه‌هاي مشترک و با هم براي مملکتامون افسوس خورديم. محمد که چند نفري هم سر و شکل خودمون را از قبل مي‌شناخت و اتفاقي در مسير ميز غذا سر راه من قرار گرفته بود با چشم و ابرو اومدن رفقاش اين پا و اون پا شد و رفت تا به جمعشون برگرده. منم تغيير موضع دادم و افتادم تو تور يک خانم شرق آسيايي (فکر بد نکنيد مريم خبر داره، حداقل 45 سالش بود تازه زن‌هاي اينطرف دنيا هم که خيلي کمتر نشون مي‌دهند.) خانومه ويتنامي از آب در اومد و اونهم بعد از اينکه از حال و روز ايران و اوضاع اخير خوب پرس و جو کرد يک گزيده‌اي از حال و روز مملکتش گفت که نه تنها خيلي احساس ناراحتي نکنم بلکه احساس خوشبختي و آزادي هم بکنم. گفت که 10، 12 سال پيش وقتي حزب کمونيست تشخيص داده که باباي بدبختش کاپيتاليست است از ترس اينکه همه خانوادش را شبانه سر به نيست نکنند دسته‌جمعي فرار کردن و اينجا پناهنده شدن. با اون هم دوتايي به آنچه فضاي سياسي و اجتماعي استراليا است حسودي کرديم و خانم کين دست بنده رو گرفت و به همون عضو هيئت مديره معرفي کرد (هموني که هنديه رفته بود سراغش) و صحبتمون ايندفعه با ايشون گل انداخت و صد البته براي من ديگر تکراري شده بود که اخبار روز ايران رو منتقل کنم اما اشتياق مستمعين بنده رو سر ذوق مي‌آورد. خلاصه ايشون هم که اسکات باشند رئيس اصليه که اسمش رو يادم نيست رو صدا کرد و گفت آره اين محمده و تازه اومده و مديرپروژست و ... در ضمن ايراني هم هست. اين شد که بنده يک شبه ره صدساله رو طي کردم و در جلسه اول هم صحبت رئيس روسا شدم اين گپ و گفت که البته کم کم سر شکل کاري، تخصصي به خودش گرفته بود با اين دو عضو محترم هيئت رئيسه انجمن تو مسير برگشت تا ايستگاه مترو هم ادامه داشت. بازم بگيد ما بد مملکتي داريم.

رقابت سالم

دقت کردين ديکشنري yahoo کلمه google را نمي شناسه ديکشنري microsoft word جفتشون را، به جاي skype هم بهتون پيشنهاد مي کنند بنويسيد skye.
به اين ميگن رقابت سالم.

گوشت گوسفندي يا گوساله با چاشني وطن

اولين روز کاري سال 1387 توي صف تعويض پلاک ماشين بودم. ساعتي از شروع ساعت اداري گذشته بود و هنوز کارکنان آنجا آغاز به کار نکرده بودند، يکي از همان کارکنان، در پي پرسشگري جماعت منتظر گفت: سرهنگ آگاهي نيومده و تا ايشان نيايد نمي‌توانيم کار تعويض پلاک رو شروع کنيم، با ايشان تماس گرفتيم گفتند که ديشب تا ديروقت عيدديدني بودند و خواب موندند، اگر تا يک ساعت ديگه اومدند که کارتون را انجام مي‌ديم وگرنه که فردا بياييد. مردم حلقه زده دور کارمند سخنگو در کمال آرامش به صف برگشتند تا يکساعت انتظار بکشند و تکليفشان روشن شود. باور کنيد در کمال آرامش، بدون کم و کاست. يک آقايي تو صف گفت مي‌دونيد چرا ما اينقدر راميم و ابله؟ چون گوشت گوسفند ميخوريم، غربيها چون گوشت گوساله ميخورن، يادگرفتن که بايد از حقشون دفاع کنند. ميگفت يک گله گوسفند رو جلوي روي همديگر سر مي‌برند و اونها هم به نوبت ميان تو صف سلاخي اما اگر سر يک گاو رو جلوي يک گاو ديگر ببري اونيکي رم مي‌کنه. اينو گفتم که بگم با در نظر گرفتن اوضاع و احوال فعلي نمي‌دونم حرف اون آقا اشتباه بود يا اين اعتراضات گوسفندي است؟ نوع گاويش چه جوري ميشه؟
اندر احوال چند هفته‌ي گذشته که نمي‌دونم اين احوال قرار است چند ماه، چند سال يا چند دهه‌ي ديگر ادامه داشته باشه و خدا را شکر بابت بيشتر از چند دهه‌اش عمر من قد نمي‌ده، بايد عرض کنم کماکان موج گرفته هستم و نتوانستم اين موضوع ساده به ظن بعضي از دوستان و به ظن بعضي ديگر بسيار عظيم را هضم کنم. قرار داشتم در اين وبلاگ از هر دري سخني بگويم اما فعلا از يک در تو رفته‌ام و هنوز بيرون نيامدم. سعي خواهم کرد تا به رسالتي که براي خود در نظر گرفته بودم برگردم و موضوعات متعددي که هماکنون در ذهن دارم را در اينجا به اشتراک بگذارم.
يک مطلب ديگر رو هم اينجا چاشني کنم که يک وقت هوس نکند بصورت يک پست مستقل در بياد، يک دوست بدون نام، نظري براي پست
در عظمت يک راي، نوشته بود. نقل به مضمون:
  • دلايل اونهايي که راي نمي دن همونهايي است که شما به خاطرش اين به اصطلاح وطن را ترک کرديد، حالا شايد دنبال بهانه براي به نوعي وصل بودن بهش مي گردي، ولي به چه قيمت و نتيجه‌اي؟ پيشنهاد مي‌کنم انرژيت رو بزاري روي راه جديدي که انتخاب کردي و البته من هم با اين راه موافقم وگرنه انگ کنار گود نشستي ميگي لنگش کن بهت مي‌زنند.
خيلي از دوستان هم تو اين مدت از ايران پيغام فرستادند که خوش به حالت اينجا نيستي اما من اصلا احساس نمي‌کنم که خوش به حالم شده. احساس من به اون به اصطلاح وطن (به تعبير دوست ناشناس) ذره‌اي فرق نکرده است. ايران را دوست دارم و در هر وضعيتي ايراني خواهم ماند و در هر حکومتي ايراني خواهم بود، البته ما آخرين نسلهايي از انسانيم که به گستره‌اي از خاک زمين محدود به آنچه مرز مي‌نامندش تعلق خاطر داريم.

Thursday, June 18, 2009

انتخابات در غربت

حال و روز خوشي ندارم، خيال داشتم ديگر در اين وبلاگ ننويسم، نتيجه‌ي احساس نيمه‌ي اول يک هفته‌ي گذشته بود. آنچه بر من در شنبه و يکشنبه پيش گذشت، نوشتني نيست. مشکلم اين نبود که موسوي پيروز انتخابات نشده يا احمدي‌نژاد شده، اتفاقا تماسم با يکي از دوستان که تحليلش اين بود که نتيجه‌ي انتخابات نشان از رفتار غیرخطی مردم است، بسيار آرامم کرد. همانروزها هم در فيس بوک نوشتم "به خاطر احترام به انسان، آزادي، شرف و دموکراسي ترجيح ميدهم فکر کنم نتيجه انتخابات واقعي است" که البته مورد خشم خوانندگانش قرار گرفت. حال بد من از آنجا نشات مي‌گرفت که ايمان داشتم اين نتيجه ساختگي است و با اين نتيجه به شعورم توهين شده بود. بعد آرام آرام از اين شوک فاصله گرفتم، عادت کردم، سعي کردم از بيرون به موضوع نگاه کنم. پرسشهاي بيشماري در ذهنم شکل گرفت. پرسشهايي که براي خيلي از آنها حتي نمي‌توانم پاسخي حدس بزنم، اينگونه شد که هنوز هم من مانده‌ام و پرسشهاي بدون پاسخي که نمي‌دانم عمرم قد مي‌دهد که مهر از رازشان برداشته شود؟ يا نه. نمي‌دانم پيروزي موسوي چه زياني براي حکومت ايران داشت؟ نمي‌دانم چرا به اين روشني و وضوح، نتيجه‌ي انتخابات را دستکاري کردند؟ آيا اعلان نتايج نزديکتر (چه يک مرحله‌اي و چه دو مرحله‌اي به نفع احمدي‌نژاد) پايان آرام‌تري نداشت؟ نمي‌دانم چرا کانديداهاي بازنده به دنبال اثبات تخلف انتخاباتي قبل از انتخابات و حين راي‌گيري مي‌گردند و هيچکس نمي‌گويد پادشاه لخته؟ تلاش مردم سبز را (که خودم را نيز جزو آنان مي‌دانم) براي اندکي آزادي، ذره‌اي دموکراسي و قطره‌اي احترام، تحسين مي‌کنم اما چرا کساني که در صورت پيروزي اين فرآيند مردمي بسيار بيش از اين مردم نصيبشان خواهد شد حضور ندارند؟ و ده‌ها نمي‌دانم ديگر.

به اميد فردايي سربلند براي ايران
محمد
پي‌نوشتها:
1-برخورد دوستانم در ايران با اين اتفاق مهم تاريخ معاصر دو گونه‌ي کاملا متفاوت است، گروهي که به تعبيري در دسته سني مثبت سن من قرار دارند چنان با آرامش صحبت مي‌کنند و از بي تجربگي بنده به خاطر حرص و جوش خوردن بيجا ياد مي‌کنند که انگار نه انگار اتفاقي افتاده است. اما دوستاني که در دسته سني منهاي سن من قرار مي‌گيرند، تنم را مي‌لرزانند و به وحشتم مي‌اندازند و در عين حال احساس غروري را در من شلعه‌ور مي‌کنند و من مي‌مانم و گنگي فراوان و گيجي بيشتر که آنجا چه خبر است؟
2- به نظرم مي‌رسد پدران و مادرانمان با پشت‌سر گذاشتن انقلاب 57 به آنچه اينروزها در ايران مي‌گذرد به مثابه يک بازي دست‌گرمي و يک اعتراض سياسي آماتوري نگاه مي‌کنند ولي براي نسلي که تصورش از انقلاب 57 محدود به تصوير سيما است امروز بزرگترين آزمون تاريخ معاصر است و نتيجه‌اش مي‌تواند يک حماسه باشد.

Tuesday, June 9, 2009

جامانده از انتخابات

1- انتخابات به وقت محلي در استراليا پايان يافته است، بنده نيز ساعتي پيش وظيفه‌ي اجتماعي- ملي خود را بجا آوردم. نکته جالب خانمهاي بدون حجابي بودند که راي مي‌دادند، تصوير راي دادن يک زن بي حجاب در پای صندوق راي جمهوري اسلامي، جميع اضداد است. تازه زمستان است و لباسها پوشيده وگرنه در تابستان استراليا اين صحنه سينمايي‌تر هم مي‌شد.

2- نمي دونم چرا ما مي ترسيم، يا خجالت مي کشيم. دوستاني را مي‌شناسم که سخت سنگ کانديدي را به سينه مي‌زنند اما پاي راي دادن که ميرسد يواشکي مي خواهند در بروند، عجبا! تازه حاضرم قسم بخورم بخش گسترده‌اي از هموطنان به زبان اسمي مي‌آورند و در صندوق اسم ديگري مي‌اندازند. همين ميشه که نتيجه‌ي انتخابات‌ها قابل پيش بيني نيست و نظرسنجي‌ها همه اشتباه از آب در مي‌آيد. فکر مي‌کنم يکي از دلايل پنهان کردن راي‌ها، ترس است، ترس از اينکه کانديد مورد نظرت برنده نشه يا اينکه اگر هم شد بعد چهارسال قرار باشه به نيابتش توي دادگاه فک و فاميل و دوست و آشنا و در و همسايه محاکمه بشي. راي مخفي تا قبل از انتخابات را مي‌توانم بفهمم اما بعد از راي دادن را نه.

3- من به کروبي راي دادم چون کماکان معتقدم هرگونه تصميم احساسي نتيجه‌ي عکس دارد. دوستان طرفدار ايشان دلايلشان را مفصلا در اين چند هفته مکتوب کردند اما من مي خواستم راي‌ام در کنار ديگراني که به کروبي راي مي دهند - بعنوان کساني که موج سواري بلد نيستند - در تاريخ اين انتخابات ثبت شود . ما هم بخشي از ايرانيان هستيم، همانهايي که 4 سال پيش هم به معيين راي دادند.

4-به نظر مي‌رسد جماعت خفته سخت از خواب برآشفته و نتيجه اينکه، برنده دهمين دوره انتخابات رياست جمهوري ميرحسين موسوي است يا بهتر بگويم با اين شور و هيجان به صلاح همه است که ايشان برنده انتخابات باشد. با فرض اين نتيجه، گروهي نگران چرخش ايشان به رويکرد بسته و انقلابي گذشته‌اش، بعد از پيروزي در انتخابات هستند اما من دلم را به اين خوش مي کنم که او نيز تغيير کرده باشد مثل خيلي‌ها، خيلي از همقطارانش، مثل محسن مخملباف، مثل عطالله مهاجراني و حتي مثل اکبر گنجي، منظورم اين نيست که ايناني که نام بردم بد بودند و سپس خوب شدند يا بالعکس، منظورم نفس تغيير است که صدالبته چيز خوبي است. براي پررنگتر شدن اين دلخوشي اين را هم لحاظ کنيد که رياست جمهوري آقاي موسوي بسيار وامدار جوانان سبز پوشي است که خواسته هايشان را شفاف و بلند به گوش ايشان رسانده‌اند: ايران آزاد، اگرچه موسوي پاسخي روشن به اين درخواست نداده است اما مي توان اميدوار بود که سکوت علامت رضاست. به هر حال اگر مسئله را با فرض تغيير پيش ببريم همانطور که اقرار به اشتباه براي ما ايرانيها بسيار سخت به نظر مي رسد براي مديران و روسا و رهبرانمان بسيار سخت تر خواهد بود.

5-به استناد نتيجه انتخابات نهم، دولت خاتمي نتوانست شعار اصلي‌اش که توسعه سياسي بود را به شعور تبديل کند اما به استناد آنچه فضاي انتخاباتي چند هفته‌ي گذشته بود من اعتقاد دارم يک گام مهم در جهت توسعه سياسي حکومت برداشته شده است. هرچند اکثرا از زبان تند و فضاي متشنج رقابت، علي‌الخصوص مناظره‌ها دلخور بودند اما من فکر مي‌کنم راه دموکراسي راه سخت و صعب‌العبوري است که تشنج هم بخشي از آن است.

Monday, June 8, 2009

در عظمت يک راي

به تمام آناني که راي نمي دهند: تاريخ هر روز نوشته مي شود.
در 1645 تنها يک راي کنترل انگلستان را به اليور کرومول داد.
در 1776 تنها يک راي باعث شد انگليسي زبان رسمي آمريکا شود نه آلماني.
در 1845 تنها يک راي تگزاس را از مکزيکو جدا کرد و يک ايالت جديد شد.
در 1875 تنها يک راي فرانسه را از سلطنت به جمهوري تبديل کرد.
در 1876 تنها يک راي رادرفور هايس را رئيس جمهور آمريکا کرد.
در 1920 تنها يک راي در مجلس تنسي حق راي را به زنان اعطا کرد.
در 1923 تنها يک راي آدولف هيتلر را رهبر حزب نازي کرد.
در 1961 تنها يک راي حزب آفريقايي-شيرازي را پيرو انتخابات کرد. (حزب مهاجران ايراني اي که چند صد سال پيش به کشور زنگبار مهاجرت کرده اند)
و احتمالا همگي انتخابات سال 2000 آمريکا را به خاطر داريد که بوش پدر تنها به خاطر 25 راي الکترال ايالت فلوريدا در حالي که اکثريت آرا را نداشت رئيس جمهور شد.
در اهميت يک راي همان بس که تمامي شيفتگان قدرت به خاطرش از هيچ تلاشي دريغ نمي کنند و آنقدر برايشان مهم است که به خاطرش از تک تک مردم خواهش مي کنند.

ولش کن اينجوري نميشه:

ميگه تو چرا راي مي دي؟ ميگم راي دادن دليل نمي خواهد تو چرا راي نمي دي؟
ميگه دلت خوشه اينا رفتني هستن. ميگم 30 ساله جمعه صبح با خس خس راديو آمريکا بيدارمون کردي که اينا رفتني‌ان.
ميگه نتيجه انتخابات از قبل معلومه. مي گم ديدم نتيجه انتخابات دو تا رئيس جمهور قبلي رو همه از قبل درست پيش بيني کرده بودند.
ميگه برو بچه اينا همش برنامه اس، کار کار انگليسهاست. ميگم لااقل به روز باش الان دير صيهون و حزب صهيون مده.
ميگه راي نمي دم تا حکومت از اعتبار بيافته، ميگم با اين اعتبار که گفتي يکدونه لواش ميدن؟
ميگه نه نمي دن، تو که راي ميدي چي بابتش بهت ميدن؟ ميگم يه گوني سيب زميني، چک پول پانصد هزارتوماني، افزايش حقوق، سهام عدالت، سهم نفت و از همه مهمتر وعده آزادي.
هيچي نميگه، مي گم مصدق که قبول داري؟
مي گه آره اون خدابيامرز تنها وطن پرست واقعي بود، مي گم گفته:

من جان خود را در بيان حقيقت و اعتقادم به مخاطره افکندم و ديگران حتي از دادن يک راي ابا دارند.

مهاجرت در 20 دقيقه

تقديم به علي حاجتي: طرحي براي يک فيلمنامه
اپيزودک اول - 5 دقيقه:
رضا و همسرش در سالن خروجي فرودگاه امام، نقطه ي اوج مراسم سخت خداحافظي. بوسه و گريه ي درهم آميخته براي چندمين بار در روزهاي اخير.
شادند از اينکه از دست مملکت گل و بلبل رها مي شوند و بر اين باورند که از مجموع آنچه وطن ناميده مي شود، متنفرند، در حاليکه نمي توانند بغض ناشي از دوري دوست و قوم و خويش را فرو بخورند، احساس خوشايندي ته وجودشان را تسخير کرده است.
قرار است در بدو ورود به هتلي بروند که از روي اينترنت رزرو کرده اند. در اين انديشه اند که دو هفته اي را با آرامش به ياد ماه عسل چند سال پيششان در هتل مذکور خوش بگذرانند و در اين فرصت منزلي مدرن و مناسب اجاره کنند. این را هم از روي اينترنت بررسي کرده اند و دریافته اند قيمتها از تهران هم مناسبتر است.
اپيزودک دوم - 5 دقيقه:
کورش و همسرش پس از دو هفته اي بسيار سخت، از شر هتلی به اصلاح 5 ستاره در سيدني راحت شده اند، هتل 5 ستاره ي يک طبقه، با دستشويي مشترک! پر سر و صدا و شلوغ، نیمی از ساختمان هتل، یک بار (bar) است با موزيک زنده ي دو شب در هفته. هتلی که تازه نيمه ي پر دو هفته ي گذشته بوده، دو هفته ي تمام فقط به دنبال يک آپارتمان براي اجاره. هر جا به هر قيمت. چون سابقه کار و سابقه اجاره در استراليا ندارند در رقابت با ديگر مستاجران بالقوه هميشه بازنده بوده اند.
آخر سر هم به پيشنهاد يک دوست ايراني معرفي شده توسط دوست ديگري، که منزلي را در سيدني ترک مي کرده و به احتساب سلام و عليک او و صاحبخانه و آژانس املاک و به پشتوانه پرداخت 3 ماه اجاره ي پيش، اسباب کشي مي کنند به منزل جديد.
امضاي قرارداد اجاره پيروزي بزرگي است براي اين دو، احساس خوشايندي ته وجودشان را تسخير کرده است.
اپيزودک سوم - در 5 دقيقه:
محمد و همسرش هيچ وقت از ترک کردن جايي اينقدر خوشحال نبوده اند، هيچ سرپناهي اينقدر بد نبوده است. منزلي بود قديمي و نمناک، کوچک و کوتاه. اصلا فيزيک ساختمان را فراموش کنيد، 6 ماه آزگار سختي، خوردن به در بسته، حرف ناحساب، اتفاقاتي که نه شنيده بودند و نه فکرش را مي کردند، اما بالاخره شد، همانطور که مهاجران قديمي تر مي گفتند:
صبر داشته باشيد، تسليم نشويد، رزومه بفرستيد، نت ورکتون را قوي کنيد، خسته نشو نوبت شما هم مي شود. بالاخره نوبت آنها هم شد، تمام و کمال هم شد، کار خوب، شهر خوب، حقوق خوب. هميشه مي شود، از سر يک شانس، پشتکار، تجربه، سواد، ارتباط، يا همه، اما ردخور ندارد بالاخره مي شود. احساس خوشايندي ته وجودشان را تسخير کرده است. مشکل اجاره خانه هم ندارند از سبب يک دوست مشترک قرار است مستاجر زوج ايراني باشند که پس از سالها زندگي در ملبورن تصميم گرفته اند به ايران برگردند و منزلشان را اجاره مي دهند. صاحبخانه براي پرداخت قسط خانه به پول اجاره احتياج دارد.
اپيزودک چهارم - در 5 دقيقه:
چه کسي باور مي کند علي و همسرش بعد از 10 سال زندگي در ملبورن، شهر آرزوهايشان، روياي انسانهاي به دنبال آرامش و صلح، اينقدر نا آرام باشند. کار خوب، درآمد خوب، همسايه هاي خوب، معلمهاي مدرسه ي خوب، راننده اتوبوسهاي خوب، پارکهاي خوب. اما انگار اينجا برايشان تمام شده است. نه فقط اينجا، هر جا به غير از آنجا برايشان تمام شده است. در اين 10 سال به واسطه اقتصاد مدرن استراليا موفق شده اند دوبار دور دنيا را بگردند. اما باور مي کنيد يا که نه، آنها دلشان براي دود ترافيک و بي ادبي همشهري هاي تهراني در کوچه و خيابان تنگ شده است، بارها مسافر تهران بوده اند اما اين بار حس ديگري دارند. احساس خوشايندي ته وجودشان را تسخير کرده است، احساسي مانند وقتي ايران را ترک مي کردند. اگرچه خانه اي در تهران ندارند، اما از طريق يک دوست مشترک خانه يک زوج ايراني را اجاره کرده است که گويا از ايران مهاجرت کرده اند!
1- هر گونه کپي برداري مادي و معنوي از کل يا بخشي از اين طرح بدون اجازه صاحب اثر مجاز مي باشد.
2- هر گونه تشابه اسمي عمدي است.

Wednesday, June 3, 2009

شب ايراني تلويزيون استراليا

مقدمه:
از انتخابات خسته شدم ديگر هم هيچ چيز در اين مورد نمي گويم. خلاص. تمام.
يک بدهي هم از قبل دارم، اينکه چرا خوبه رئيس جمهور بعدي فقط يه دوره رئيس جمهور باشه که بدهي ام رو نمي دم چون ديگه نمي خوام در مورد انتخابات حرف بزنم.

پريشب شبکه يک تلويزيون استراليا از ساعت 10 شب لغايت يک بامداد برنامه فارسي داشت، اول يک فيلم مستند از وضعيت کساني که که در ايران مي خواهند تغيير جنسيت بدهند نشون داد. بسيار فيلم جالبي بود و اطلاعات جالبي در مورد بخشي از مردمان هموطني به من داد که تاکنون راجع به آنها چيزي نشنيده بودم و بسيار جاي تاسف است که اينگونه فيلمها در تلويزيون ايران بخش نمي شود.
برنامه دوم در مورد آقاي احمدي نژاد بود، يک روايت کاملا واقعي و از نزديک، براي من و مريم خيلي جالب بود که چگونه گزارشگر و سازنده اين مستند توانسته اند تا اين حد در کنار تيم احمدي نژاد باشد. فيلم به سفارش و توسط تلويزيون استراليا ساخته شده بود. مردم در لا به لاي فيلم به پرسشهاي مصاحبه گر خيلي صريح پاسخ مي دادند که البته شامل تمام طيفها مي شد و يک تصوير واقعي از طيف بسيار وسيع و متنوع نگرش در جامعه ايران بود. مطمئنم اين فيلم را نيز نمي توان در تلويزيون ايران نشان داد که اين نيز جاي تاسف دارد.
برنامه سوم فيلم آفسايد جعفر پناهي بود که به برکت تلويزيون استراليا به کيفيت خوب ديدم، خوشم اومد. اين هم قابل ديده شدن (حداقل با اين کيفيت) در ايران نيست. برام خيلي جالب بود که اين همه سرمايه گذاري براي شناخت کشور ما (و احتمالا خيلي جاهاي ديگه) ميشه. اون هم خداييش واقع بينانه.

چون حرف تلويزيون و سينما شد و اخيرا بعضي از دوستان تغيير از سبز به سفيد يا از سفيد به سبز براشون سخته، پيشنهاد مي کنم فيلم شک را ببينيد. شايد يک پستي در مورد عدم قطعيت در همه چيز زندگي کار کردم.

روزخوش

Tuesday, June 2, 2009

کروبي؟

تقديم به هژير و علي، به خاطر اصرارشان در مقايسه موسوي و کروبي:
در اولين پستم راجع به انتخابات سعي داشتم نسبت به هيچکدام از کانديداهاي به اصطلاح اصلاح طلب جبهه گيري نکنم. اما با گذشت زمان و آلوده شدن آگاهانه و ناخودآگاه در فضاي انتخابات، بر خودم لازم ديدم که موارد زير را اعلام کنم:
1- به نظر من کروبي اولين کانديد رياست جمهوري است که با برنامه آمده است. نه هاشمي 8 سال سازندگي برنامه هايي به اين روشني داشت (البته رقيبي هم نداشت که نياز به برنامه داشته باشد) و نه خاتمي و نه احمدي نژاد.
2- به نظر مي رسد يقين به اين حقيقت که فرصت انتخابات مرحله دوم (رئيس جمهور شدن) در انتخابات گذشته به ناحق و تنها بابت يک چرت خواب از او گرفته شده است اين عزم را جزم کرده است. تاسيس حزبش، انتشار روزنامه اش و پشتکار سياسي اش براي بازپس گرفتن حق خورده شده اش در 4 سال گذشته ستودني است.
3- نامهايي که او را حمايت مي کنند قابل چشم پوشي نيستند، فقط خاتمي را کم دارد (چه بسا او هم سبک سنگين کرد و آمد) البته خاتمي هم نماينده هميشگي اش (ابطحي) را به جبهه شيخ اصلاحات فرستاده است.
4-اگر از من بپرسيد که مستقل از شوراي نگهبان و کانديداها چه کسي را براي رياست جمهوري مي پسندي مي گويم کرباسچي که او نيز از کروبي حمايت کرده است. (البته ترجيح مي دهم به علت نبودن بازيکن تخصصي براي اين پست رئيس جمهور از خارج وارد کنم)
6- خواسته هاي مردم را به روشني شناسايي کرده و به تک تک آنها در برنامه هايش پاسخ داده است. حتي حرفهايي را که خودش نمي توانسته بزند از دهان مصاحبه کننده اش گفته است.
7- اين محدوديت که نمي تواند براي 4 سال بعد نيز کانديد شود به ذات مزيت است (بعدا توضيح مي دهم چرا)
8- و صد البته جريان حاميان موسوي بسيار احساسي و داغ است و من فقط مطمئنم که هميشه احساسي بودن به ضرر است.
شب و روز خوش
محمد
پي نوشت 1: از خاطرم رفت بگم راي دادن به کروبي و موسوي در کاهش شانس جناح رقيب هيچ فرقي نمي کند، متاسفانه بسياري از دوستان فکر مي کنند اگر به موسوي که به نظر مي رسد شانس بيشتري دارد راي ندهند شانس رقيب را افزايش داده اند. همچنين شنيده ام تيم آقاي موسوي از اين شایعه استقبال مي کنند، گردن راوي.
پي نوشت 2: بنده و به جرات مي گويم تمامي کساني که در حال حاضر نظرشان روي آقاي کروبي است و خود شخص ايشان در صورت نياز در مرحله دوم به آقاي موسوي راي خواهند داد.

Monday, June 1, 2009

يه دوجين حرف حساب


نه خير انگار من رو هم شور گرفته، مي خواستم يه پستي درباره مهاجرت در قالب يک طرح فيلمنامه بنويسم، که اين تصوير وسط يک ويديو راجع به ايران توجهم را جلب کرد. به نظرم اينقدر عکس مهمي است که تا حالا ديده نشدنش مشکوکم ميکنه به جعلي بودنش.

تصوير به اندازه کافي گوياست، اون آخريه رديف پايين را اينجوري تونستم بخوندم: دين بايد سبب الفت باشد.

راستي شما اگر قراربود يکيش رو انتخاب کنيد کدوم رو انتخاب مي کرديد؟

من با تقدير از تساوي حقوق رجال و نساء، ترک تعصبات رو انتخاب مي کنم.

Saturday, May 30, 2009

گفت انشالله بزه

اين انتخابات انگار دست از سر ما بر نمي داره، اجرایي جديد از همراه شوعزيز با صدای محسن نامجو توي فيس بوک ديدم. به اشتراک نذاشتمش چون فکر مي کنم انسان بايد منطق داشته باشه، يعني به اون چيزي که مي گه خودش هم اعتقاد داشته باشه. ويديوي اين شعر حماسي رو با اجراي مدرن محسن نامجو بر روي تصاويري از بخشي از هموطنان مونتاژ کرده بودند که تماما و بدون استثنا حتي توسط سهل گيرترين گشت ارشاد کنوني مستوجب ارشادند.

يه ويدويي هم از مناظره طرفداران ميرحسين موسوي و محمود احمدي نژاد ديدم که طرفداراي احمدي نژاد مي گفتند چرا هيچکس يادش نمي آد که زمان نخست وزيري آقاي موسوي 4 تا گشت داشتيم نه يکي، ثارا...، جندا...، کميته و ... خوب من خودم يادم مي آد که راست مي گن و اتفاقا يادم مي آد که دامنه و عمق ارشاد در آن دوره بسيار وسيع تر از امروز بود و محدود به موي سيخ شده و مانتو دوتيکه نبود و بحث سر پيراهن آستين کوتاه بود و مانتوي يه وجب بالاتر از مچ که چرا با اينکه شلوار پاشه مانتو روش نيست.

مجددا اصرار دارم عرض کنم که يک اختلاف بزرگ ايدئولوژيک بين تمامي دوستاني که من مي شناسم و الان مي بينم سخت از رياست جمهوري آقاي ميرحسين موسوي يا کروبي حمايت مي کنند با اين دو کانديد وجود دارد که باعث مي شود 4 سال بعد دوباره ناراضي بوده و در کانديد ديگري به جستجوي رئيس جمهور ايده آل باشند. بگذاريد مثالي بزنم، من به جرات مي گم هيچ کدام از راي دهندگان ويدويوي همراه شو عزيز محسن نامجو و تقريبا هيچ کدام از راي دهندگان خاموش که پيشتر صحبتشان بود به حجاب اعتقاد ندارند، احتمالا مشروبات الکلي را نجس نمي دانند، موزيک 6 و 8 ايروني گوش مي دهند و ... اما نه آقاي موسوي و نه آقاي کروبي و نه هيچ کانديد ديگري زير بار اين دو خواسته ابتدايي و شايد روزمره زندگي اين بخش کثير از حاميانشان نمي روند و اين است که تا اين شور تمام مي شود همه در ناخودآگاه وجودشان هنوز احساس خوشي نمي کنند و نمي دانند هم که چرا. ولي چيزي حس بدي در وجودشان ايجاد مي کند، يه نوع نارضايتي. البته يواشکي مشروب مي خرند و مي خورند و با باج به نيروي انتظامي منطقه عروسي و مهموني مي گيرند.
اينها را نگفتم که بگويم پس نبايد به يکي از کانديدها راي داد؛ اينها را گفتم که بگويم ايران تنها کشوري در جهان است که اکثريت اپوزيسيون دارد و البته ايرانيان معتقد به اصول ايدئولوژيک حکومت فعلي هم کم نيستند و حداقل نزديک به 40 درصد جمعيت فعلي ممکلت را تشکيل مي دهند و اين است که اصولا نارضايتي در جامعه ما موج مي زند چون به هر حال حتي اگر انديشه 40 درصدي حاکم باشد، جمعيت به دور از کرسي قدرت 60 درصدي نمي گذارند آب خوش از گلوي 40 درصد داراي قدرت پايين برود و مي چرخند و و مي رقصند و مي نوشند از اين جام، اين ميشه که گشت ارشاد مياد تو کار و بقيه قصه.
خلاصه اينکه انشالله آقاي موسوي (علي الخصوص) يا کروبي يا هر کسي که از توان تاثيرگذاري اين اکثريت اپوزيسيون داره استفاده مي کنه تا راي بياره موفق شد، اين حقيقت اختلاف برانگيز و اين تفاوت نارضايتي بر افروز را فراموش نکنه و اندکي هم اجازه دهد اين گروه از طرفدارانشان مانتوي دو تيکه بپوشند.

روزگار خوش.

Wednesday, May 27, 2009

ما ملت هيجاني با گوش سنگين

به گواه کارشناسان و جامعه شناسان يکي از بارزترين ويژگيهاي ما ايراني ها هيجاني بودنمان است، اين ويژگي را من در خود و دوستان نزديکم بارها ديده ام. اين خصيصه فرهنگي در لحظات نمايش اجتماعي و تصميم گيريهاي ملي به نقطه اوج خود مي رسد، مثلا بعد از بازي ايران و استراليا و يا همين انتخابات اخير البته قول مي دهم آخرين پستم درباره انتخابات باشد.
به اين ويژگي فرهنگي ناشنوايي ما ايراني ها را نيز اضافه کنيد، اين را نيز بارها تجربه کرده ام که در يک مکالمه دوجانبه (در هر سطحي، حتي وقتي دو کارشناس يا مدير در رسانه ملي گفتگو مي کنند) در حالي يک طرف مشغول صحبت است طرف دوم به جاي گوش کردن به حرف طرف مقابل در حال تهيه جواب متعصبانه خود است. اينها را اينجا آوردم که بگويم:
در اوايل انتخاب محمود احمدي نژاد بعنوان رئيس جمهور ايران، ايشان انتخاب خود را انقلاب دوم ناميد و هيچ کس به ظرافت اين ناميدن دقت نکرد، البته نوشته اي از عباس عبدي را به خاطر دارم که اين پيام روشن را نشانه گرفته بود. از آن روز تا به امروز آنچه رفتار و کردار سياسي و مديريتي محمود احمدي نژاد بوده است کاملا انقلابي است، از تغييرهاي کلان مديريتي تا ساختار شکني ها و ريخت و پاشهاي اقتصادي. چيزي که ما گوش نمي کنيم اين است که او به آنچه انجام مي دهد اعتقاد دارد و نه از سر ناداني و اشتباه است بلکه نطفه در انديشه و ايدئولوژي اي کاملا متفاوت از آنچيزي دارد که در نگاه منتقدين دولت است.

نتيجه اينکه
1- من احساس مي کنم اين همه پرسش گري از دولت بي جاست، مگر کسي در اول انقلاب اين همه سوال مي پرسيد يا انتقاد مي کرد؟ مگر تغييرات در آن زمان کمتر از امروز بود؟ يا رفتارها نرمتر از امروز بود؟
2- احمدي نژاد اصلا به برنامه ريزي و سازمان مديريت و اينها اعتقاد ندارد و کاملا روشن به مديريت هيئتي اعتقاد دارد و معتقد است بهره اين روش بيشتر است. اين اعتقادش را نيز بارها فرياد زده اما کسي گوش نمي دهد.
3-به اعتقاد بنده اين پول گم شده از درآمد نفتي امسال دولت به هيچ وجه به حسابهاي دولتمردان کنوني در بانکهاي سوئيس منتقل نشده است بلکه کاملا و به روش هياتي در مملکت هزينه شده است.
4- همانگونه که در پست قبل هم گفتم بخش قابل توجهي از جمعيت مملکت ما ايران را هم وطناني تشکيل مي دهند که علاقمندند در ايراني بر اساس معيارهاي روز جهاني زندگي کنند، به سادگي سفر کنند و براي گرفتن يک ويزاي توريستي سه ماهه شينگن مجبور نباشند سند منزل پدر و پدربرزگشان را گرو بگذارند در حالي که آقاي احمدي نژاد و تئوري پردازان ايشان اصلا سکان هدايت مملکت را به چنان سمتي نمي برند، ايشان اتفاقا نه تنها علاقه اي به مسافرت به اروپا ندارند بلکه اعتقاد دارند که اين کشورهاي اروپايي هستند که بايد منت ما را هم بکشند تا به ايشان ويزا بدهيم بيايند ايران يا اينکه بروند و هروقت يه چيزي هم دستي دادند آنوقت مي رويم و اروپا را مي بينيم. حميد فرخ نژاد در فيلمي که در مراسم گردهمايي طرفداران ميرحسين موسوي در سالن آزادي برگزار شده بود مثال خاله سوسکه رو براي مردم ايران زد که در اين چهارسال کتک خوردن را حق خود مي دانستند و تنها سوالشان اين بود که ما رو با چي ميزنيد و البته به اين موضوع اعتراض داشت، اتفاقا سياست خارجي احمدي نژاد هم در مقابل دنياي قدرتمند غرب هم خارج شدن از کاراکتر خاله سوسکه است و کاملا آگاهانه و در راستاي هدفش گام بر مي دارد.
5- تجربه من نشان داده که ايشان در راستاي انتشار اين پيام به خارج از مرزها بسيار هم موفق بوده، شايد اين تجربه ها را با اسم و آدرس دقيق در يک پستي کار کردم.

ظهراينجا و صبح اونجا و شب اروپا و عصرآمريکا خوش
محمد

اندر احوال انتخابات و نظر و کارشناسي من

اندر احوال داغ انتخابات و به علت دوري دست من از خرما نقطه نظرات خود را در ارتباط به پديده پيچيده انتخابات ايران به شرح زير به عرض مي رسانم:

1- من راي مي دهم، همچون 3 دوره گذشته که راي دادم.
2- اگر بنا باشد آنچه در آخرين دوره انتخابات رياست جمهوري اتفاق افتاد، مجددا اتفاق بيافتاد قطعا آقاي محسن رضايي رئيس جمهور خواهد بود زيرا که ايشان به زعم همه کمترين شانس را در حال حاضر دارد، پس نتيجه مي گيريم از لحاظ تئوري ايشان مي توانند رئيس جمهور باشند اما از لحاظ عملي بنده احتمالش را بسيار ناچيز مي دانم زيرا ملت ايران در شگفتي آفريني در انتخابات شهره اند و اين تاکتيک نوآورانه که کم احتمال ترين گزينه رئيس جمهور شود در انتخابات قبلي مستعمل شده است.
3- اگر قرار باشد به تحليلهاي کارشناسي و نظرسنجي ها روي بياوريم به اين نتيجه مي رسيم که محمود احمدي نژاد بايد رئيس جمهور باشد، ايشان 15 ميليون راي دارد که هرچند بخشي از آن را در اين 4 سال از دست داده است اما مطمئنا به همان اندازه يا بيشتر جايگزين کرده است. اما مگر در 3 دوره اخير نتيجه انتخابات ايران با تحليلهاي کارشناسي و آمارها خوانده است که اينبار بخواند؟
4- رئيس جمهور شدن ميرحسين موسوي نه دست خودش است، نه دست خاتمي است، نه دست من و شماست و نه دست دوستان سبزپوشي که اين روزها در خيابانها و کوچه ها هستند (البته من شنيدم و متاسفانه نبودم که ببينم). رئيس جمهور شدن ايشان دست آن گروه از هموطناني است که راي نمي دهند و به نظر ميرسد در حدود 15 ميليون نفر باشند، هيچ کس هم تا روز انتخابات نمي داند آنها راي مي دهند يا نه؟ خودشان هم نمي دانند، اين گروه حداکثر سه مهر شرکت در انتخابات را در شناسنامه خود دارند که محدود مي شود به دو دوره ي رياست جمهوري خاتمي و يک دوره مجلس.
من اعتقاد دارم شور و هيجاني که در حال حاضر در حوالي آقاي ميرحسين موسوي موج مي زند براي رئيس جمهور کردن ايشان کافي نيست کما اينکه براي رياست جمهوري آقاي معين کافي نبود و در دور دوم انتخابات قبل نتوانست هاشمي رفسنجاني را رئيس جمهور کند.
درباب راي دادن اين جماعت خاموش و اين عزيزان وحشت زده از راي دادن و اين پدران هنوز در روياي يک شبه آباد شدن ايران، سه گزينه ي کروبي، رضايي و احمدي نژاد اصلا وجود ندارد اينست که اين برگه راي گرانقدر و اين عروس آفتاب مهتاب نديده اگر به صندوق برسد به نام ميرحسين موسوي خواهد بود. البته فراموش نکنيم که راي دادن به ميرحسين موسوي براي اين گروه مانند ديدن فيلم اخراجي هاي 2 ي ده نمکي است، فيلمي که توسط اکثريت مردم تحريم مي شد اما تمامي رکوردهاي فروش سينما را شکست.
5-بنده خواب نما شدم که آقاي کروبي رئيس جمهور است، زيرا که هيچ تحليلي براي رئيس جمهور شدن ايشان ندارم.
6- راي من مخفي خواهد بود
ارادتمند
محمد
پي نوشت1 : اين را فراموش کردم بگم که کانديدهاي احتمالي اکثريت خاموش در تمامي سالها رد صلاحيت مي شوند، اين گروه و تمامي دوستان سبزپوش انتخابات اخير، ايراني همچون مالزي يا حتي ترکيه را آرزو مي کنند که البته به دست هيچ يک از کانديداهاي منتخب اين انتخابات ساخته نمي شود و هيچ کدام هم چنين شعاري ندارند.
پي نوشت 2: از آنجايي که يکي از بيماريهاي من اين است که بيخودي براي کسي که در اقليت است احساس دلسوزي مي کنم، برآنم تا يک پست درباره آقاي احمدي نژاد قبل از انتخابات بنويسم. البته بنده به گواه تمامي دوستان از کساني بودم که انتخاب ايشان به عنوان رئيس جمهور چند هفته اي بهمم ريخت و هنوز هم رياست جمهوري او را به نفع ايران نمي دانم و نخواهم دانست.

ما هم بعله

اصولا نمي دونم چرا مقاومت مي کنم؟ مثلا وقتي حاضر شدم ويندوز ايکس پي رو نصب کنم که ويندوز ويستا سر و کلش پيدا شده بود و اتفاقا تا همين چند روز پيش هم که از جبر روزگار راننده يک ماشين ملبس به ويندوز ويستا شدم، داشتم با ويندوز ايکس پي کار مي کردم. خلاصه اينکه اين قصه براي چيزاي ديگه اي مثل عضو فيس بوک شدن و اين آخري هم وبلاگ نوشتن هم سرم اومده.

هميشه براي اينکه ننويسم چند تا دليل قانع کننده براي خودم داشتم اول اينکه قلم خوبي ندارم، که البته اين دليل کماکان به قوت خود باقي است. دوم اينکه وقت نداشتم که خوشبختانه به علت جلاي وطن و زندگي در بلاد فرنگ اين عذر کمرنگ شده است. نه اينکه فکر کنيد اينجا فرقي با اونجا داره، نه، منه اينجا با منه اونجا فرق داره. اينجا دستم از ماني و آرام و مجيد و حسين و محمود و معيد و مهدي و خيلي هاي ديگه کوتاهه و خوب اين بيکارم مي کنه و البته همين کوتاهي دست است که نياز به حرف زدن رو که يک بيماري مادرزادي ژنتيکي است در من تشديد مي کنه و عاملي ميشه براي اينکه اين حرفاي نزده رو يه جوري بزنم تا حالم بهتر بشه. يه چيز ديگه هم بهش اضافه کنيد که بعد يه جورايي 10، 12 سال کار کردن براي خودم، سرپيري مثل بچه آدم کارمند شدم و صبح مي رم سر کار و عصر ميام. فکر کنم مريم به آرزوش رسيد و خلاصه از ساعت کاري 7*24 استعفا دادم.

همون اوايلي که اومده بودم استراليا علي پيشنهاد داد که خاطرات روزانه ام را از اين تجربه جديد بنويسم، من هم بنا به همون دلايل هميشگي پشت گوش انداختم و البته وبلاگ مريم که اتفاقا به همين هدف نوشته مي شه، مزيد بر علت شد. آخرين نفري هم که اخيرا پيشنهاد داد در مورد تجربه هام از معاشرت و زندگي با فرنگ و فرنگستون بنويسم ماني بود. القصه اين شد که من تصميم گرفتم وبلاگ بنويسم.

اين وبلاگ در هيچ مورد خاصي نيست و هيچ دليل خاصي هم نداره و احتمالا هم بيشتر مي تونه براي آدمهايي که همديگر رو مي شناسيم ولو يه خورده، معني داشته باشه. اگر هم حال کرديد و وقت داشتيد يه چيزي بگيد تا من هم يه چيزي بگم و خلاصه بيشتر حسه مکالمه داشته باشه.

زت زياد
شب اينجا و عصر اونجا خوش.