1- تو ايران هر وقت از کار و کسبم ميپرسيدند معذب ميشدم. حقيقش اين است که خيلي جواب مشخص و شسته رفتهاي نداشتم. اگر ميخواستم کلاس بگذارم بايد ميگفتم مديرپروژه نرمافزاريام و اين خطر را داشت که بپرسند "کجا؟" و بايد جواب ميدادم "با خانم بچهها". اگر هم کلاس نميگذاشتم بسته به شناخت مخاطب بايد يک چيزي بين تو "کار کامپيوترم" تا "کار برنامه نويسي تحت وب ميکنيم با چند تايي از دوستان" تحويل ميدادم. به مخاطبيني که نزديکتر بودند و ادبيات شلخته من را بيشتر متوجه ميشدند ميگفتم حرف ميزنم پول در ميآورم و الحق هم اين آخري از تمامي تعابير ديگر به حقيقت نزديکتر بود.
2- اصولا بنده (با مشارکت ماني) اعتقاد دارم آدمها يا کار ميکنند و يا نه. حداقل تجربه من در مملکت گل و بلبل که اينگونه بود. کار کار بود ديگر. اهل کاري بسمالله. يک گوشه بار را بگير دستت و برويم جلو. بعدها که اين انديشه را ترويج ميکردم (ميکرديم با ماني) يکجورايي نگاهم ميکردند که انگار از يک سياره ديگر آمدهام.
براي استخدام کردن نيرو در همان "شرکت ما و خانم بچهها" هم مشکل پابرجا بود، از در و همسايه ميپرسيدم کسي را سراغ داريد ما استخدام کنيم، ميگفت" براي چه کاري؟" يا "چي خونده باشه؟" ميگفتم "براي کار". مهم نيست چي خونده باشه. بعدها با ماني به اين نتيجه رسيديم که آن همکاري که دنبالش ميگرديم بايد تنتن خوانده باشد حداقل 20، 30 قصه از کل مجموعه را.
3- آمدم اين سر دنيا. ظاهر امر اين بود که اينجا ديگر اونجا نيست. نظم و ترتيب و خطوط مشخص و منظم و تعريف شغلي دارد. بنده هم با هزار سلام و صلوات گفتم "باشه". اسم و رسمم شد مدير آي تي. اما انگار روي پيشاني من به زباني جهاني نوشته شده: "کار گِل".
سالها پيش در بخشي از وب سايت شرکت نگاه که قرار بود در مورد خودمون بنويسيم در زير قسمت "چه کاره شدم" نوشتم:
اينجا هم سه ماه آزمايشي همکاري که گذشت. انگار که دستشون خورد به موس و اسکرين سيور خطوط مشخص و مرتب محو شد. بنده شدم کسي که کار ميکند. امروز با حفظ تمام مسئوليتهاي پيشين، توي هر سوراخ ديگري دست ميکنم. تلفن جواب ميدم، فايلينگ انجام ميدم، درس ميدهم. دوره جديد طراحي ميکنم. محتواي دورههاي ديگر را بررسي و تصحيح ميکنم و خلاصه کار ميکنم. البته خيلي هم راضيام چون کار کردن تنها کاري است که بلدم.
4- عجب پستي شد اين. ميخواستم تعريف کنم که آخرين باري که رفته بودم جلسهي مديريت پروژهي ملبورن به نظرم رسيد، تمامي آن جماعت، شغلشان اين است که حرف ميزنند و پول ميگيرند و ميخواستم نتيجه بگيرم که براي همين است که سخنراني براي اين جماعت هميشه سخت است و سمينارها معمولا براي اين شنوندگان کسل کننده به نظر ميرسد. خب حرف فروختن به حرافها سخت است ديگر و به اين هدف بود که اين همه حرف ديگر زدم. خب کار من حرف زدن است ديگر.
بابا،مدیر آی تی !
ReplyDeleteبابا کاردرست
کارمند آی تی نمیخوای اونجا من بیام
کسی رو خواستین بگو من رزومه بفرستم
فرزاد
فرزاد جان ارادتمند
ReplyDeleteشما رئيسيد. افتخار مي کنيم يک روزي با شما همکار باشيم.