1- پست تجربههاي بهداشت و درمان، مخالفاني داشت. فرداي نوشتن آن پست براي عيادت يک همکار به بيمارستان ديگري در ملبورن رفتم. يک بيمارستان خصوصي. سقف کوتاه بيمارستان و اتاق 4 تختهي بيماري که براي درمان سرطان آنجا بستري بود حس بسيار متفاوتي به من ميداد. به نظرم نيت در احساس و نظر آدم نسبت به يک مقوله نقش مهمي دارد. براي تولد فرزند بروي بيمارستان يا براي درمان سرطان؟ برگشتم دفتر. با همکاري ديگر در مورد دوست بيمارمان در بيمارستان صحبت ميکرديم. او در بين صحبتهايش گفت: "اين پزشکها فکر مي کنند بيمار تسليم آنهاست و اختياري از خود ندارد." در دل ميخنديدم. همان اعتراض من را به سيستم پزشکي خودمان داشت. به اين مي گويند نسبيت.
2- فرداي 16 آذر است. به يکي از همکارها مي گويم: "ميخواهم بروم تهران." در حالي که ترس عميقي را توي چشماش ميشود ديد، ميگويد: "مگر ديشب تلويزيون را نديدي؟ امن نيست. ميخواهي بري چه کار؟". با خودم فکر ميکنم براي يک لحظه فراموش کرده من مال اونجا هستم. بهش ميگويم: " تصاوير توي تلويزيون براي شماست. براي من آنجا خانه است و هميشه امن است."
3- يک جايي نشسته بودم با يک آقاي استراليايي که در اندونزي شرکت داشت و يک آقاي ديگري که خانومش اندونزيايي بود. تعريف مفصلي از اندونزي مي دادند. به استناد حرفهاي اونها اندونزي وضعش از مملکت گل و بلبل هم خيلي بدتر است. دوتايي به اين نتيجه رسيدند که امروز اندونزي مانند 50 سال پيش استرالياست. با خودم گفتم يعني ميشود ايران هم در کمتر از 50 سال ديگر بشود استراليا؟
4- دوستي خاطره جالبي از محل کارش تعريف ميکرد. ميگفت سر ميز ناهار سه نفر بوديم. من و يک همکار چيني و يک همکار هندي. هر سه هم برنج ميخورديم اما من با قاشق. چينيه با چاپستیک (چوب غذای چینی) و هنديه با دست. ميگفت ناظر بيروني با خودش ميگويد يکجور غذا را سه جور ميخورند.
5- اولين بار وقتي سال 2004 آمدم استراليا و در يک هفته سر و ته کردم برگشتم، وقتي از من درباره استراليا (که اون موقع فقط سيدني را ديده بودم) ميپرسيدند، ميگفتم: "دهاته". بعدها اين نامگذاري را از کسان ديگري هم شنيدم. تجربه اول فقط يک احساس بود اما الان با تجربه قريب دو سال زندگي در اينجا توضيح ميدهم که چرا دهات است:
- چون خونهها کوتاه، زمينهاشان بزرگ و سقفشون شيروونيه
- چون بخاطر ساختار محلهاي شهر، تا دلت بخواد آدمهاي تکراري ميبيني
- چون من هر روز که ميرم سر کار يکسري ماشين ثابت در لاين مخالف از کنار من رد ميشوند.
- چون 5 بعداز ظهر همه جا تعطيله و بايد مثل مرغ بري تو خونه.
- چون تا دلت بخواد مناظر سبز ميبيني که با تعريف سابق ما از شهر منافات دارد
6- اين حرف را همون سال 2004 که براي اولين بار اومدم اينجا علي به من زد. بهش گفتم: "انشالله زحمتهات را جبران کنم" و در جواب گفت: "اينجا رسمشه که براي بعدي جبران کني". بعدها اين حقيقت را بيشتر لمس کردم. در حد توانم هم سعي کردم به نصيحتش را گوش کنم. تولد دوباره در مهاجرت تجربه متفاوتي است از تولد جبري انسان.
7- يکي از دوستان تازه رفته کانادا. وبلاگ صد روز کانادا را مينويسد. در وبلاگش بحث قديمي اما هميشه تازهي موافقان و مخالفان مهاجرت بالا گرفته است. عجب قصهاي است اين بحث. و طبق معمول طرفين متعصبند. به قول يک دوستي، ذهن متعصب مثل مردمک چشم ميمونه، هرچه بيشتر نور حقيقت بهش بتابه بيشتر بسته ميشه. در اين مدت که با مقوله مهاجرت در ارتباطم، احساس کردم کساني که از ايران رفتهاند و چه آنهايي که برگشتهاند و چه آنهايي اصلا نرفتهاند. هميشه مستقيم و غيرمستقيم. آگاهانه و ناآگاهانه سعي ميکنند ديگراني را که در مرحله تصميمگيري و انتخابند، به کردهي خود تشويق کنند. انگار آدميزاد هميشه از تنهايي ميترسد و دنبال شريک جرم ميگردد.
مثل همیشه زیبا و خواندنی نوشتی
ReplyDeleteاز خواندن آیتم (پاراگراف ) 2 بازهم ناراحت شدم
از دیدن آیتم 4 دلم حسابی تنگ شد که بشینیم گپ بزنیم
سلام برسون
همسایه
همسايه شما هميشه به من لطف داريد. من هم به شما ارادت دارم.
ReplyDeletewonderful
ReplyDeleteشکر عزیز،
ReplyDeleteبا شماره دو کاملا موافقم و حال کردم. ولی عمو شکر من به هیشکی نمیگم چی کار کنه. بلکه فقط واقعیت هایی که میبینم و کسی بهم نگفت رو می نویسم، شاید به درد نفر بعدی بخوره، همون که رفیقت گفته. تصمیم گیری رو به خواننده واگذار می کنم.
شهرام جان به نظرم سوء تفاهم شده، من اصلا نگفتم تو مي خواهي کسي را به کاري تشويق کني. ضمن اينکه تو اصلا در هيچکدام از نوشته هات به چيزي انجام کاري اصرار نکردي و تعصب را هم من در هيج کدام از نوشته هات نديدم. کاملا قبول دارم که تجربه هاي شخصيت را مي نويسي و همانگونه که قبلا هم گفتم با اختلاف يک سال کاملا مشابه با نوشته هاي تو توي وبلاگ مريم ديده ميشه.
ReplyDeleteشايد حتي برات جالب باشه که من فروردين امسال رفتم و در دو تا برنامه در تلويزيون ايران کانال 2 همين حرفهاي تو را زدم و بهش اعتقاد هم دارم.
اما نکته اي که به شخص تو مي گم اينه که احساست به اينجا عوض ميشه. نظرت نه. تو اون برنامه ها هم گفتم عليرغم تمام اين حقايق تلخ من مجددا برگشتم استراليا و اين حقيقت تلخ تري است.
ضمنا منظورم من از تعصب کامنتهاي خوانندگان وبلاگت بود.
خيلي ارادتمند
محمد