الان هفت ماه است که من در ملبورن مشغول به کار شدهام. اولش که آمده بودم استراليا، تجربهي نفهميدن ساده ترين جملات بواسطه لهجهي متفاوت استرالياييها مزهي گسي داشت براي تمام تازه واردان مستقل از نمرهي آيلتسشان.
بعدها که ياد گرفتم چه ميگويند، قرار گرفتم در برابر ديوار بفهمند چه ميگويم.
آن را نيز پشت سر گذاشتم و رسيدم به گردنهي بفهمند چه نوشتهام. با کمک ساده نويسي و دوباره خواني و Spell Check و Grammar Check و اندکي همت براي مطالعه مجدد قوانين گرامر اين نيز گذشت.
سر خوش شده بودم تا امروز که دستنويسي دربارهي يک موضوع کاري به من داده شد تا در ارتباطش اقدامي کنم. چشمتان روز بد نبيند. باور نميکنيد که براي من عينهو زبان ميخي بود. چيزي شبيه نوار قلب، خطوطي صاف با برآمدگيهاي هر از چندي.
خدا پدر مادر کامپيوتر را بيامرزد که همه نامه ها را تايپ مي کنند وگرنه اين يکي حل شدني نبود.
Wednesday, October 28, 2009
هردم از اين باغ بري ميرسد
Tuesday, October 27, 2009
نوشتن به روايت تصوير - فشم ملبورن
تصميم دارم براي رنگ و لعاب دادن به مطالبي که مينويسم هر از چندي تصويري هم پست کنم. بعنوان اولين پست از اين دست، تصويري ار فشم ملبورن گذاشتم. به نقشه ملبورن که نگاه کنيد دور تا دور شهر را لکههاي سبزي احاطه کرده است، يکي از اين لکهها دهي است به نام اوليندا، که من اسمش را گذاشتم فشم ملبورن و تصويرش به پيوست تقديم شده است.
Wednesday, October 21, 2009
شغل شما چيست؟
1- تو ايران هر وقت از کار و کسبم ميپرسيدند معذب ميشدم. حقيقش اين است که خيلي جواب مشخص و شسته رفتهاي نداشتم. اگر ميخواستم کلاس بگذارم بايد ميگفتم مديرپروژه نرمافزاريام و اين خطر را داشت که بپرسند "کجا؟" و بايد جواب ميدادم "با خانم بچهها". اگر هم کلاس نميگذاشتم بسته به شناخت مخاطب بايد يک چيزي بين تو "کار کامپيوترم" تا "کار برنامه نويسي تحت وب ميکنيم با چند تايي از دوستان" تحويل ميدادم. به مخاطبيني که نزديکتر بودند و ادبيات شلخته من را بيشتر متوجه ميشدند ميگفتم حرف ميزنم پول در ميآورم و الحق هم اين آخري از تمامي تعابير ديگر به حقيقت نزديکتر بود.
2- اصولا بنده (با مشارکت ماني) اعتقاد دارم آدمها يا کار ميکنند و يا نه. حداقل تجربه من در مملکت گل و بلبل که اينگونه بود. کار کار بود ديگر. اهل کاري بسمالله. يک گوشه بار را بگير دستت و برويم جلو. بعدها که اين انديشه را ترويج ميکردم (ميکرديم با ماني) يکجورايي نگاهم ميکردند که انگار از يک سياره ديگر آمدهام.
براي استخدام کردن نيرو در همان "شرکت ما و خانم بچهها" هم مشکل پابرجا بود، از در و همسايه ميپرسيدم کسي را سراغ داريد ما استخدام کنيم، ميگفت" براي چه کاري؟" يا "چي خونده باشه؟" ميگفتم "براي کار". مهم نيست چي خونده باشه. بعدها با ماني به اين نتيجه رسيديم که آن همکاري که دنبالش ميگرديم بايد تنتن خوانده باشد حداقل 20، 30 قصه از کل مجموعه را.
3- آمدم اين سر دنيا. ظاهر امر اين بود که اينجا ديگر اونجا نيست. نظم و ترتيب و خطوط مشخص و منظم و تعريف شغلي دارد. بنده هم با هزار سلام و صلوات گفتم "باشه". اسم و رسمم شد مدير آي تي. اما انگار روي پيشاني من به زباني جهاني نوشته شده: "کار گِل".
سالها پيش در بخشي از وب سايت شرکت نگاه که قرار بود در مورد خودمون بنويسيم در زير قسمت "چه کاره شدم" نوشتم:
اينجا هم سه ماه آزمايشي همکاري که گذشت. انگار که دستشون خورد به موس و اسکرين سيور خطوط مشخص و مرتب محو شد. بنده شدم کسي که کار ميکند. امروز با حفظ تمام مسئوليتهاي پيشين، توي هر سوراخ ديگري دست ميکنم. تلفن جواب ميدم، فايلينگ انجام ميدم، درس ميدهم. دوره جديد طراحي ميکنم. محتواي دورههاي ديگر را بررسي و تصحيح ميکنم و خلاصه کار ميکنم. البته خيلي هم راضيام چون کار کردن تنها کاري است که بلدم.
4- عجب پستي شد اين. ميخواستم تعريف کنم که آخرين باري که رفته بودم جلسهي مديريت پروژهي ملبورن به نظرم رسيد، تمامي آن جماعت، شغلشان اين است که حرف ميزنند و پول ميگيرند و ميخواستم نتيجه بگيرم که براي همين است که سخنراني براي اين جماعت هميشه سخت است و سمينارها معمولا براي اين شنوندگان کسل کننده به نظر ميرسد. خب حرف فروختن به حرافها سخت است ديگر و به اين هدف بود که اين همه حرف ديگر زدم. خب کار من حرف زدن است ديگر.
Thursday, October 15, 2009
کم گوي و گزيده گوي چون در
نميدونم ما آدمها چرا در مورد چيزي که مطمئن نيستيم اظهار نظر ميکنيم، نمونهاش خود من. کلي بالاي منبر رفتم که روزنامه و تلويزيون اينجا آماتوري است، بعد که بيشتر آشنا شدم نظرم کاملا عوض شد و شرح مفصلترش در پست آخرين اخبار کانگارو هست.
بعد نوبت رسيد به ارتش استراليا، تو همين يکسال اينقدر پيش اومده با دوستان نشستيم به 100 تا دونه کشتهي اينها تو جنگ جهاني خنديديم. اونوقت چند وقت پيش که داشتم توي اينترنت دنبال يکسري اطلاعات در مورد کشف قاره استراليا ميگشتم از سر تصادف کلي مطلب پيدا کردم راجع به اين که بندههاي خدا با همون يکدونه گروهانشون چه افتخارها که در تاريخ جنگهاي جهاني رقم نزدند و چه پيروزيهايي که در جبهه متفقين مديون رشادت و دليري اين بر و بچ آزتک نبوده.
بعنوان آخرين نمونه هم اظهار نظر در مورد فوتبال استراليايي بود. هرجا نشستيم با دوستان مسخرهشون کرديم که اين هم ورزشه از خودشون درآوردن، مسخره است، زورچپونه و ... اما همين چند هفته پيش که فينال مسابقات امسال بود همگي يک جورايي علاقمند شده بوديم، بنده که به شخصه نشستم يکي از 4 نيمهاش را ديدم و خيلي هم خوشم اومد نميگم هيجان پرسپوليس-استقلال را داشت اما خوب در حد بازي پرسپوليس با ذوب آهن تو اصفهان بود.
خلاصه اينکه آدميزاد از عدم اظهار نظر آني راجع به موضوعات ضرر نميکنه، از ما گفتن بود.
Wednesday, October 14, 2009
چشم کور و مغز تعطيل وقتي پاي policy در ميان است
1- امتحان رانندگي را دادم و برگشتم تا نتيجه را بگيرم، در طول مسير آزمونگير (با ناخنگير فرق دارد) طبق Policy جز برو چپ، برو راست، بپيج اينجا، هيچ حرفي در مورد تکليف و نتيجه آزمون نزد. در سالن که نشسته بودم صدايم کرد تا جلوي پشخونش بروم. اينبار اون روي نسبتا سگش را کنار گذاشته بود و روي آدمش را نشان ميداد. چند دقيقهاي در وصف رانندگي خوب و تجربه و تبحر و تسلط من که نشان از تجارب رانندگي در مملکت گل و بلبل بود سخن راند و به ميزان کافي پوزش خواست و گفت شما رد هستيد. هرچند من 109 امتياز از 110 امتياز را به دست آورده بودم و تنها 90 امتياز براي قبولي در آزمون کافي بود اما از نظر ايشان بنده يکي از خطاهاي کبيره که رفتن بخشي از ماشين روي خط علامت استاپ است را مرتکب شده بودم و ايشان شخصا از اينکه Policy اجازه نميداد با شعور و تجربه خودش گواهي بدهد که من توانايي رانندگي در ديار کانگاروها را دارم و مجبور است به دستور قانون عمل کند از من عذر ميخواست و ناراحت بود اما Policy را نميشد کاري کرد.
2- شاگرد کلاسي بودم در سيدني، در روزهاي نخستين کلاس به همراه يک استراليايي، يک پاکستاني و يک مراکشي در ساعت استراحت بين روز رفتيم براي صرف ناهار. در مسير من با دوست استراليايي هم پا شده بودم و دو نفر ديگر با هم در پيش ما راه مي رفتند. به چراغ قرمز عابر پياده ميرسيديم. نا خودآگاه از سرعت خود کم کرده بوديم. اندک ماشينهايي بودند که گذر کردند. آن دو نفر سري به چپ و راست تکان داند و رفتند. اين بنده خدا که همراه من بود با چشماني کاملا باز از تعجب رو به من کرد و گفت رفتند؟! اتفاقا به واسطه ترکيب کلاس و موضوع درس که تعليم و تربيت بود، موضوع صحبتمان هم بحث شيرين ويژگيهاي دنياي شرق و غرب بود. به رفيق استراليايي گفتم: نکته همين جاست، در فرهنگ غربي انسانها ياد ميگيرند آنجا که پاي قانون و policy در ميان است فکر نکنند و رعايت کنند. حتي فکر تخطي از قانون هم بسيار وحشتناک است. اما در فرهنگ ما، عقل فردي است که بالاتر از هر فرماني، فرمان ميراند و به همين دليل است که آنها به استناد آنچه عقلشان ميگويد از خيابان عبور کردند.
3- با عدهاي از دوستان رفته بوديم، پينتبال. خدا بيشتر از يکبار نصیبتان نکند که پينبال است. Policy اين بود که در محوطه بازي تحت هيچ شرايطي حتي در لحظاتي که بازي در جريان نيست، کلاه محافظ سر و صورت را از سر بر نداريم. بازي تمام شد. بيرون از زمين بازي در حالي که داشتيم جاي گلولهها را ميماليديم تا اندکي التيام پيدا کند از داور بازي خواهش کرديم عکسي به يادگار در زمين بازي ازمان بگيرد. گفت باشه اما بايد کلاه روي سرمان باشد. اصرار ما که بازياي در جريان نيست و تصوير 8 نفر ما با کلاه هيچ تفاوتي با يکديگر ندارد راه به جايي نبرد. عطاي زمين را به لقاي صورتمان بخشيديم وعکس يادگاري را در محوطه گرفتيم و رفتيم.
4- يکي از دفاتر کالجي که من در آن کار ميکنم تقريبا مستقل است، يک جور نمايندگي. از سر اتفاق مدير آن دفتر در سيدني لبناني الاصل است. تمامي اسناد مرتبط با دانش آموزاني که آنجا درس ميخوانند به ملبورن که دفتر مرکزي است منتقل ميشود و اصطلاحا moderate ميشود. در يکي از اين moderationها کشف شده بود که يکي از دانشآموزان انگاري که به منبع پاسخها دسترسي داشته جوابهايي بسيار مشابه با آنچه در نسخه آموزگار مطالب درسي است را بعنوان مشق و پروژه و امثالهم تحويل داده. براي من موضوع ساده و پيش پا افتاده اي بود آنهم در محدوده يکي از هزاران دانشجو در سال. اما براي اين بندههاي خدا مثل کشف جنايت قتل بود. کار به هيات مديره کشيد. وقتي آن مدير لبنانيالاصل براي اداي توضيحات آمده بود ملبورن، کاشف به عمل آمد که ايشان به واسطه سلام و عليکي که با دانش آموز مذکور داشته، اندکي در انجام تکاليفش کمکش کرده و او هم بسيار از جدي گرفتن يک موضوع ساده توسط هيات مديره متعجب و شاکي بود.
Thursday, October 8, 2009
عدم اعتماد به نفس يا نظارت استصوابي؟
توي اين مدت در برنامههاي زنده (يا مرده) راديو و تلويزيون اينجا هيچ وقت نديدم يک نفر با زبان انگليسي وصله و پينه و يا لهجه غيراستراليايي تلفن بزنه.
نميدونم اين از عدم اعتماد به نفس ما مهاجراست يا از وجود يک سيستم نظارت استصوابي (احتمالا شيشهاي). شايد يک روز خودم جراتش کردم و زنگ زدم، اونوقت خبرشو بهتون ميدم.
Tuesday, October 6, 2009
ضرب المثهاي مايه ننگ
به نظرم يکسري از ضرب المثهاي فرهنگ ما مايهي ننگ است، بعنوان نمونه اينها را داشته باشيد اما خيلي بيشتر از اين حرفهاست.
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو:
يعني عزت نفس را بريز دور. از نتايجاش از دست دادن شرف و حيثيت است.
چوب معلم گله هرکي نخوره خله:
يعني ديکتاتوري از نوع حاد، از نتايجش توحش اجتماعي است.
آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه:
يعني مرگ جرات و شجاعت، از نتايجش بزدلي ملي است.
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها:
يعني بيخيال اينکه که از کاه کوه ساختند بيا ما هم در يک جفاي همگاني سهيم بشويم.
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو:
يعني عزت نفس را بريز دور. از نتايجاش از دست دادن شرف و حيثيت است.
چوب معلم گله هرکي نخوره خله:
يعني ديکتاتوري از نوع حاد، از نتايجش توحش اجتماعي است.
آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه:
يعني مرگ جرات و شجاعت، از نتايجش بزدلي ملي است.
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها:
يعني بيخيال اينکه که از کاه کوه ساختند بيا ما هم در يک جفاي همگاني سهيم بشويم.
Subscribe to:
Posts (Atom)