
هرکس يک جوري اين موضوع را ميپرسيد. اول دوستان همراهِ مقيم استراليا شروع کردند، وقتي آنجا بوديم. «جدي!؟»، «چرا!؟»، « تو که کار داري!»
وقتي هم آمديم ايران، دوست نزديک و دور، آشنا و غريبه ميپرسيدند. اگر در خيابان هم يک رهگذر دست ميزد روي شانهام و ميپرسيد، تعجب نميکردم. بعضيها هنوز هم ميپرسند. با روشهاي متفاوت و جذاب. والده محترم يکي از دوستان در حالي که خودم هم صدايش را از آنطرف گوشي تلفن ميشنوم ميگوید:" ازش بپرس هنوز پشيمون نشدي؟" خانم «ب» هم که يکي از کارفرماهاي سرد و گرم چشيده سالهاي دور است، هر بار که فرصت گفتگويي فراهم ميشود، میپرسد، «هنوز بهتري اينجا از سرت نپريده؟». «پ» همکار «م» هم، سخت پيگير است تا من وعده نوشتن اين پست را به عمل تبديل کنم و به سوالش جواب بدهم.
البته زماني را که ما براي بازگشتن انتخاب کرديم، اين سوال را در ذهن پرسشگرش پررنگتر ميکند. درست وقتي همه دارند ميروند ما برميگرديم. مثل شنا کردن خلاف جهت آب.
من هميشه از پاسخ به اين پرسش که آيا مهاجرت کار خوبي است يا بد فرار کردم. نه اينکه فرار کردم طفره رفتم. پاسخ قطعياي به اين پرسش نداشتم. ميگفتم: «خودتون بايد تجربه کنيد.» ميگفتم، «نسبيه» و از اين دست پاسخهاي بيجواب.
اما در اين پست تصميم گرفتم به اين سوال که «مهاجرت کار خوبي است يا بد؟» پاسخ بدهم و بعنوان دلايل پاسخم چند تا قصه ميگویم:
1- مجلس ختم پدر يکي از اقوام بود. آخر مجلس و در ضيافت خداحافظي که جز مهم و لاينفک مجلس و مسجد است، «ب» را ديدم. «ب» حدودا 50 ساله است. مهندس عمران است و از 18 سالگي در آمريکا زندگي کرده. شنيدهام وضع مالياش هم خيلي خوب است و از ايرانيهاي موفق مقيم آمريکاست با چند ميليون دلار ثروت. دستي داديم و سلام و عليکي و ديده بوسي کرديم. يکجوري که انگار يواشکي در گوشم چيزي را پچ پچ ميکرد، گفت: «شنيدم برگشتي و ميخواهي بموني.» گفتم: ـ«آره»، گفت: «برنميگردي؟» گفتم: «فعلا تصميم ندارم.» گفت: «حال نميده نه؟.» گفتم: «تقريبا.» گفت: «اينجا بيشتر حال ميده نه؟» گفتم: «تقريبا.» گفت: «خوب کردي.»
2- خانم دکتر سيدني، در بمبارانها دست همسر و پسرش را گرفته و آمدهاند استراليا. به روايت خودش از ايراني که مطمئن نبوده حتي ميشود در آن زنده ماند فرار کرده و به استراليايي پناه آورده که خيلي هم دوستش دارد. اما در اين بيست و چند سال حتي يک بار هم سري به ايران نزده. ميگويد: «ميترسم اگر برم ايران دلم نياد دوباره برگردم استراليا.» اميدواره براي پسرش که عملا استراليا بزرگ شده يک دختر ايروني خوب بگيره!! و بازنشسته بشود و کاسه و کوزش را جمع کند و با شوهرش برگردند ايران.
3- خانم دکتر ملبورن متخصصه. هم خودش هم شوهرش. در يک نقطه از بهشت ملبورن مطب و احتمالا در همان حوالي خانه دارند. وقتي در بازگشت از سفر هرساله سالهاي اخيرش از ايران، حرف اينجا و آنجا پيش ميآيد، نميتواند اخم و چروک توي پيشانيش را پنهان کند. ميگويد: «پدر و مادرند ديگه، حق دارند. يک عمر زحمتمون رو کشيدند حالا ما پشت کرديم به همه چي و اومدين اين سر دنيا. نميشه هم که برگشت. آدم نميدونه چيکار کنه.» مطمئنم اين احساس را در روزهاي اول و سالهاي اول زندگي در استراليا نداشته. اين شکي است که مثل قطرههاي آب اندک اندک جمع ميشود.
4- آقاي «ح» 30 سال است به استراليا مهاجرت کرده. فقط به خاطر پسرش. يکسال دنبال کار گشته تا بتواند همسر و پسرش را هم بياورد. ميگويد: «اين که شما تجربه کرديد که اسمش رکود اقتصادي نيست. سي سال پيش که رکود اقتصادي بود حتي يک آگهي استخدام هم توي روزنامه پيدا نميشد.» پلههاي ترقي را يکي يکي دوباره طي کرده و به همه آن چيزهايي که يک مهاجر آرزو دارد برسد رسيده. مدير پروژه بوده در فلان شرکت و چه کار بوده در بهمان پروژه. وضع مالياش هم بالطبع خوب است. اين روزها کار ميکند براي تفنن. راستي او هم در سيسال گذشته فقط يک بار به ايران سر زده ولي همسرش تقريبا هر سال حداقل يکبار سر زده است. چه تفاهم دردسر آفريني! تنها فرزندشان در انگلستان مقيم است به سلامتي. کار خوبي دارد. نميشود جلوي پيشرفت بچهها را گرفت. به او ميگويم: «تصميم گرفتم برگردم ايران.» لبخند ميزند و ميگويد: «شرط ميبندم تا 15 نوروز دوباره برگشتي اينجا و پروژهمون را ادامه ميدهيم.» مکث ميکند و ادامه ميدهد: «ببين بزار يک چيزي بهت بگم. کارِت تمومه. بموني پشيموني برگردي هم پشيموني.»
5- «آ» از اول هم ميخواست برود. براي همين هم بچههايش را از کودکي گذاشت کلاس زبان. همه کاري کرد که بروند. احتمالا همه کاري هم کرد که بمانند. «ن» پسرش آنجا بزرگ شد و درس خواند اما الان چند ساليه که مقيم ايران است. احتمالا معتقده زندگي برايش اينجا ادامه دارد. «آ» هنوز هم آمريکاست.
6 - «ع» کار و بارش خوب بود تا سالها. برو بيايي داشت. بلند پرواز بود و بلند پروازي کار دستش داد. وقتي سرش به سنگ خورد، درس نگرفت و نماند و مبارزه نکرد. رفت اروپا. او هم خيلي سختي کشيد تا خانوادهاش را ببرد. اما بالاخره برد. مراحل صنعت غذا از الف تا ي طي کرد. حالا روبروي خانهاش درياچه است و با ماشينش در اتوبانها 300 کيلومتر در ساعت سرعت ميرود. از چهار نفر افراد خانوادهی «ع» هميشه حداقل يکي ايران است. وقتي هم اينجا هستند همهي حرفشان اين است که: «خوشبحالتون»، «اينجا چقدر خوش ميگذره.» و مشغول بررسي فرصتي هستند که بتوانند چند صباحي بيشتر در ايران بمانند.
7 - «م» سه، چهار ساله بود که پدر و مادرش مهاجرت کردند استراليا. الان فکر کنم دوازده سالش باشد. اخيرا که ايران بودند رادين را بغل کرده بود و مشغول بازي بود. به مريم گفت: «خاله رادين استرالياييه؟» مريم گفت: «آره مثل شما.» «م» گفت: «اما کاش آدم فقط استراليايي يا فقط ايراني بود. اينجوري خوب نيست، ايران خيلي خوش ميگذره اما بهتره آدم بره استراليا.»
در تجربه شخصيام به اين نتيجه رسيدم: «براي مردماني که در ايران امروز ساکنند، مهاجرت تنها براي نوابغ منفعتاش بيشتر از ضرر است. گروه بسيار اندکي از مهاجران که چارچوبهاي ايران امروز اجازه استفاده از استعدادهايشان را به آنها نميدهد. مردمان معمولي و متوسط در مهاجرت فقط ضرر ميکنند» و اين حقيقت تلخي است که اکثريت مهاجر، آگاهانه يا ناآگاهانه، خواسته يا ناخواسته، از سر ترس يا از روي غرض آن را پنهان ميکنند. براي من مهاجرت در يک جمله:
انتخاب يک بد قطعي است به جاي يک بد نسبي، به اميد يک بهتر نسبي.
می خوام گیر بدم. اشکال که نداره ؟ هدفم هم توجیه خودمه. پس زیاد جدی نگیر :) ا
ReplyDeleteاولیش بد نسبی باید باشه چون به قول خودت برای بعضیا خوب هست پس قطعیت و شمول نداره
دومی هم خوب بد نسبیه اما خیلیا ممکنه بگن بد قطعی اونه
شاید بهتر باشه بگی انتخاب یک بد است به جای بد دیگر به امید رسیدن به یک خوب قطعی
البته اصرار نمیکنم چون اولش نوشتی برای من پس نظر شخصی هست و محترم
اما سئوال من این است : ماندن در ایران و مهاجرت نکردن چیه ؟
امیدش که فکر میکنم ثابت باشه ! اما انتخاب جی در مقابل چیه ؟
اگر اون یک جکله خلاصه آخرت رو نمیگفتی کسی گیج نمیشد
ReplyDeleteبا شماره 3 خیلی موافقم. ضمنا از مسائل بعد برگشتن بنویس. برام خیلی جالبه بدونم حالا چه چیزایی رو سبک سنگین میکنی. خوب باشی
ReplyDeleteدوست عزیز و استاد بنده
ReplyDeleteتمام بیانات شما درست و درست تر اینکه همون طور که گفتی همش نسبیه. مهاجرت مثل بقیه چیزاست کاملا سود یا کامل ضرر نیست. مثل همه چیزای تو دنیا یه چیزی میدی یه چیزی میگیری. غربت سخته و عادت هم نمیشه و مهاجر همیشه حسرت میخوره ولی بایستی دید چیزایی که بدست اورده واسش ارزشش رو داشته یا نه؟
واسه همین بسته به نوع تفکر از شخص به شخص فرق میکنه
شادباشی عزیز
مرسی از شجاعتت و مرسی از این متنی که نوشتی
ReplyDeleteامیدوارم بقیه قانع شده باشند و دست از سرت بردارند
(ولی هنوز این قضیه برای من نمی گنجه)
محمد جان؛ آقا دستت درد نکنه که بالاخره غرغرهای من نتیجه داد و یه پاسخی که هزار بار ازت پرسیدم رو نوشتی
ReplyDeleteاما باید بگم که توضیحات شفاهی خودت رو بیشتر پسندیدم و بیشتر قانع شدم
در مورد داستانهای بالا هم در مورد خیلیهاشون میشه گفت که هر ازگاهی یه زمان کوتاه میان ایران میون تحویل گرفتنهای اقوام کلی حال میکنن و معلومه که بهشون خوش میگذره، بیشترشون آواز دهل رو از دور خوش میشنون و یه مدت که بیان اینجا حالشون رو میپرسم
اگه ده مورد سراغ داری که میگن برگردم ایران، چند مورد سراغ داری که مدتی باشه که برگشته باشن و هنوز خوش باشن و پشیمون نشده باشن؟
به نظر من برای خیلیهاشون حسرت برگشتن به ایران، مثل حسرت و حس دلتنگی و نوستالژی که نسسبت به قدیم میمونه، از دوران قدیم فقط خوشیهاش رو یادمون میآد، اونم تحریف شده، هیشکی واقعا یادش نیست که 70 سال پیش مردم خیلی سختتر زندگی میکردن و صمیمتها هم بیشتر از الان نبود!ا
حالا اون ایرانیهای مقیم ولایات دیگه، فقط خوشیها یادشونه
در نهایت ممنون
:)
وحید
سلام بر محمد جان عزیز
ReplyDeleteمن هیج کدام از چیزایی که نوشتی را نفی نمی کنم تصدیق هم نمی کنم اول از همه ما آدمها همیشه دنبال توجیه رفتارها و تصمیم گیریهای خودمان هستیم اما من سعی می کنم از جنبه دیگر قضیه را ببینم خیلی وقت بود می خواستم این متن را در وب سایت خودم بنویسم اما فکر کنم ایجا فضای مناسبی است
وطن جایی است که هیچوقت فراموش نمی شود و نمی توان آن را از خودت جدا کنی
غربت دردی که هیچوقت نمی توانی ان را درمان کنی
یکی از با ارزشترین لحظات کنار خانواده بودن است
اما اما اما من نمیخواهم بخاطر خودخواهیم و ترس جایی باشم که روزی پشیمان باشم
نمی خواهم درگله ای بز گر و کجل بزی شناخته شده باشم
نمی خواهم با ارزشترین چیزی که می توان داشت را به راحتی از دست بدهم
می خواهم به نسل بعدیم فرصت زندگی کردن را بدهم
بخاطر این بین بد و بد ترین یا خوب و خوب ترین مهاجرت را انتخاب کردم..
:) به قول اشکان آدم خیلی جالبه در زندگیش فرصت توی دو دنیا زندگی کردن را داشته باشه
che bahal bood agha, ama shoma hokmi dadi keh shayad bara shoma sedgh mikardeh va che khoob khoob keh joloyeh zarar ro gerfety, besiyari az jomleh man mohajerat baramoon estefadeh boodeh, be joz ghesmateh doori va ghorbat, on ghesmat keh gofty posht kardom be valedeyn sakht azr mideh
ReplyDeleteDoostaret
Gojesabze canadayi
سلام مهندس شكرچيان
ReplyDeleteمنو يادت مياد نيما حقاني
شركت راه گشا ؟
:)
مرسی محمد جان از شجاعت و شفاف سازیت :)ه
ReplyDeleteولی مهاجرت یه مقوله ی کاملا متفاوت از نقطه نظر هر شخص مهاجر میتونه باشه که بستگی به سن، موقعیت،شرایط، تجارب، سلیقه و تفکرات اون فرد داره و نمی شه یه نسخه ی کلی وسه همه داد و گفت کلا خوبه یا کلا بده! البته می دونم که نظر خودتو اینجا نوشتی :)ه
ولی غربت همیشه سخته، باید دید در ازای دوری از خونواده و سختی در غربت ، چی بدست میاری!ه
اما تجربه اندک من میگه که نهایتا شخص مهاجر بعد چند سال هیچ جا رو خونه ی خودش نمیدونه ، نه ایران نه کشوری که توشه! (دقیقا همون حسیه که اون کودک 12 ساله به مریم زده)
این طرف ریشه نداریم
اون طرف ریشه بریدیم
:(